زنان اخراجی

به این زن نگاه کنید!

صدای آلارم گوشی مدام بلندتر می‌شود. گویی پلک‌هایم را به هم دوخته‌اند. همان طور که چشمانم بسته است  دستم را روی تشک می-کشم و نگرانم که نکند دستم به بدن سعید برخورد کند. برخورد دست جستجوگرم با تن لاغر سعید نشانه‌ی بدی است و تنها یک معنی دارد. این یعنی سعید خواب مانده است. وقتی تمام تشک را با دستانم وارسی کردم دلم آرام می‌گیرد. سعید بیدار شده و سر کار رفته است. همسرم هیچ وقت از من انتظار ندارد که همانند زن‌هایی که به همسرداری‌شان مینازند و دنبال آموختن اداهای جذب شوهرند قبل از او از خواب بیدار شوم، آب پرتقال بگیرم و صبحانه‌ش را آماده کنم. خودش هم ترجیح می‌دهد دوتایمان حتی شده نیم‌ساعت دیرتر از خواب بیدار شویم و مقداری بیشتر خستگی‌ را با پتوهایمان تقسیم کنیم. بیدار که می‌شود سرپایی لقمه‌ای نان و پنیر می‌پیچد و زیر کتری را برای ما روشن می‌کند و می‌رود که تا آخر شب دنبال لقمه‌نانی بدود.

شبیه آدامسی شده‌ام که ظهر روز تابستان به آسفالت داغ خیابانی بی‌درخت چسبیده. در بین خواب و بیداری هستم که یکباره استرس تمام وجودم را می‌گیرد. بچه‌ها دیرشان نشود. خود را از رختخواب می‌کَنم. آلارم گوشی هنوز دارد فریاد می‌کشد. صدایش را خفه می‌کنم و به سمت توالت می‌دوم. در این فاصله همه‌ش با خودم زمزمه می‌کنم که من چه قدر بدبختم. چرا باید این ساعت صبح بیدار شوم؟ چرا باید به کارخانه بروم و دوباره چهره‌ی آن آدم‌های تکراری را ببینم؟ تا کی باید کار کنم؟ و دقیقاً در این فاصله است که محاسبه می‌کنم که چند سال دیگر بازنشسته می‌شوم. تا آب سردی به صورتم نزنم این غُرولند‌ها ادامه دارد. چای را که دم کنم سراغ بچه‌ها می‌روم تا آن‌ها را از رختخواب جدا کنم. دختر کوچکم که کلاس اولی‌ست کاملا به مادر غُرغُرویش رفته است. همزمان که چشمانش روی هم است و به سمت توالت می‌رود با صدای نامفهومی می‌گوید که می‌خواهد بی‌سواد باشد. النا عاشق گروه‌های خوانندگی و رقص کُره‌ای است. اعتقاد هم دارد که برای رقصیدن سواد لازم نیست. پس لازم نیست که به مدرسه برود. می‌گوید که اینجوری معلم بیچاره‌شان هم از دست او راحت خواهد شد.

الین، دختر بزرگم که سعی می‌کند زرنگ‌بازی دربیاورد التماس می‌کند که هر وقت النا از دستشویی بیرون آمد او را بیدار کنم. طبق معمول راضی می‌شوم و لذت چند دقیقه بیشتر خوابیدن را با سخاوت به او تقدیم می‌کنم. من هم مثل سعید دو لقمه‌ای نان و پنیر را سرپا می‌خورم و آماده‌ی رفتن می‌شوم. الین با این‌که فقط چند سالی از النا بزرگتر است اما نقش مادری را برای او به عهده گرفته. من که از خانه بیرون می‌زنم النا را آماده می‌کند و به زور صبحانه‌ش را به او می‌خوراند و دو نفری سوار سرویس‌ مدرسه‌شان می‌شوند. حتی الین است که ناهار را برای جفتشان گرم کرده و اگر النا مریض باشد به او رسیدگی می‌کند. گاهی عذاب وجدان دارم. حس می‌کنم کودکی کردن را از فرزندم گرفته‌ام. حس می‌کنم خیلی زودتر از موعد بزرگ شده‌ است. مثل من و پدرش تقریباً هیچ وقت حق ندارد که از زندگی خسته شود. نقش مهمی در خانه دارد که اگر کم بیاورد زندگی‌مان دچار مشکل می‌شود.

اما النا هنوز کوچک است و همیشه از من شاکی ست. از طرف او به مادر نبودن متهم می‌شوم. این اتهام را زمانی به من می‌زند که مادران دیگری را می‌بیند که همه‌ی زمانشان را با فرزندانشان می‌گذرانند. از این شکایت دخترم همیشه ناراحت می‌شوم. در این مواقع از دست پدرش نیز کُفری می‌شوم. سرزنشش می‌کنم که اگر کارگر نبود و بازاری می‌شد این وضع ما نبود. آنطوری دیگر من مجبور نبودم که سر کار بروم و شبانه‌روز به فرزندانم می‌رسیدم. گاهی پدرم را هم سرزنش می‌کنم. او هم اگر پولدار بود من از دوران مجردی پایم به کارخانه باز نمی‌شد. وقتی که آرام شدم متوجه این می‌شوم که بهانه‌ی الکی می‌گیرم. همه که نمی‌توانند بازاری و پزشک و کارخانه‌دار و پولدار باشند.

پنج دقیقه‌ای تا سر خیابان پیاده‌روی دارم. این ساعت صبح کوچه‌های این شهر شبیه به مویرگ‌هایی است که مردم خواب آلود را به خیابان-ها و بزرگراه‌ها و اتوبان‌‌های شلوغ هدایت می‌کنند. آدم‌های این شهر شبیه خون‌اند که انگار به قلب شهر روانه می‌شوند. به کارخانه‌ها و شرکت‌ها. پیاده روی در این خیابان‌ها در این ساعت از صبح حالم را خوب می‌کند.  همین که می‌بینم تنها من نیستم که این موقع صبح از خواب بیدار می‌شوم و تنها من نیستم که کارگرم؛ خوشحال‌کننده است. به ایستگاه می‌رسم. طبق معمول مرضیه، منا  و فریبا هم رسیده‌اند. چند تن از کارگران مَرد نیز لبه‌ی جدول در سایه نشسته‌اند و یکی‌شان دارد سیگار دود می‌کند.

مرضیه  15 سالی از من بزرگتر است. زنی ساده که پس از مرگ همسرش به کارخانه آمده تا امرار معاش کند. بزرگترین حسرت زندگی‌ش این است که نتوانسته دخترش را به دانشگاه بفرستد و هم اکنون دخترش نیز کارگری است از هزاران کارگر این شهر. همیشه می‌گوید که بیشتر از حجب و حیای دخترش خجالت می‌کشد که حتی یکبار هم به او شکایتی از این بابت نکرده است.

مُنا زنی‌ست جوان که از همسرش طلاق گرفته و با دو فرزندش زندگی می‌کند. دوست نداشته که فرزندانش را با همسر معتادش تنها بگذارد. بنابراین حضانت هر سه را بدون اینکه همسرش مخالفتی داشته باشد به عهده گرفته. از سمت خانواده همسرش کمک‌خرجی برای بچه‌ها به دستش می‌رسد. اما برای مابقی مخارج مجبور شده کارگری بکند. منا بسیار به قِر و فِر خود می‌رسد. راستش را بخواهید اصلا نمی‌دانم چهره‌ی طبیعی او چه شکلی بوده. لب، بینی، ابرو، لب، گونه، مژه و احتمالا بقیه‌ی اجزای صورتش دستکاری شده است. همیشه با آرایش که چه عرض کنم، با گریم، دیده می‌شود. بدنش پر از تتوهای عجیب و غریب است و تیپ‌ خاص با لباس‌هایی با رنگ شاد دارد. همیشه به این فکر می‌کنم که هر چه پول در می‌آورد خرج این زیبایی‌های تقلبی می‌کند. درک این رفتار مُنا از حل سخت‌ترین معماها برایم مشکل‌تر است. مثل بَرده در آن کارخانه‌ی زهرماری جان بکَنی و مثل ملکه‌ها بریز و بپاش کنی. هر چند که منا بسیار خوش‌اخلاق، مهربان و کارراه‌انداز است اما با این کارش اصلا شبیه ما کارگران دیگر یا حداقل شبیه بیشترمان نیست.

فریبا همکار دیگر ماست. او نقطه‌ی رو به روی منا است. صبح‌ها با دست و روی نشسته و با مقنعه‌ای که خط زیر آن به جای زیر چانه به نزدیک گوش چرخیده است به کارخانه می‌آید. بعد از چند ساعت کار تازه به خودش می‌آید و به وضع سر و رویش می‌رسد. توی دستشویی کارخانه رژ لبی کمرنگ به لب‌هایش می‌مالد و تمام. بعد از کار، در خانه با رنگ کردن موی شهلای همسایه پایین و برداشتن ابروی مهلای عروس‌عمو درآمد دیگری نیز دست و پا کرده است. تقریبا همیشه سر پاست و هیچ وقت اضافی‌ای ندارد که حتی ابروهای خودش را بردارد. از کار زیاد گردن درد گرفته و گاهی گردنبند طبی می‌بندد. همسرش هم همین مدلی کار می‌کند. یک شیفت در کارخانه و یک شیفت به تعمیرات آبگرمکن و پکیج  مردم مشغول است. این دو آرزوی خانه‌دار‌شدن دارند و می‌خواهند تا خرید خانه همین طور یک کله پیش بروند. فریبا هم زن خوبی است و قابل اعتماد.

عموماً هیچ کداممان را اول صبح با یک مَن عسل هم نمی‌شود خورد. تا سوار مینی‌بوس می‌شویم خوابمان می‌برد. امروز هم مثل همه‌ی روزهاست و در حال چرت زدن هستم. با تکان شدید ماشین که از سرعت‌گیر رد می‌شود از خواب می‌پرم. سرم به شیشه‌ی پنجره‌ی ماشین خورده است و از درد تیر می‌کشد. در همان حال که با صورت مچاله مشغول مالیدن گوشه‌ی سرم هستم چشمم به مرضیه می‌افتد که روی صندلی کناری من نشسته است. با چشمانی کاملا باز به افق خیره شده است. هر موقع که به جایی خیره می‌شود یعنی مصیبتی جدید دامن‌گیرش شده است. با صدایی گرفته و خواب‌آلود می‌گویم:

–              مرضی چی شده باز اخمات تو همه؟ بگو مام روضه بگیریم براش.

مرضیه که انگار با صدای من از پشت‌‌بام فکروخیال به پایین سقوط کرد، یکه خورد و با چشمانی گرد نگاهی طلبکارانه به من کرد. نفسی بلند کشید و گفت:

–              خداخیرت بده دختر. ترسیدم. تو مگه خواب نبودی؟

لبخند شیطنت‌آمیز من را که می‌بیند سرش را تکان می‌دهد و به صندلی تکیه می‌دهد. انگار که منتظر است من دوباره سوالم را بپرسم. من هم به این خواسته‌ی نازدارش نه نگفتم. بدنم را به سمتش چرخاندم و پشتم را به شیشه مینی‌بوس تکیه دادم.

–              خُب حالا. خودتو نگیر. بگو ببینم چی شده؟

حجم صدایم را کم می‌کنم و با چشمکی ریز می‌پرسم:

–              چیه؟ نکنه عاشق شدی؟

مرضیه که انگار یک تکه یخ داخل یقه‌ی لباسش انداخته باشی، از جایش کنده ‌می‌شود و همانطور که لبش را گاز می‌گیرد با استرس دور و برش را می‌پاید و با یک دستش صورتش را چنگ زده و با آن یکی دستش از رانم نیشگونی پرقدرت می‌گیرد. با عصبانیت سرش را نزدیک گوش من کرده و زمزمه می‌کند:

–              ذلیل‌مرده این چه حرفیه می‌زنی. می‌خوای بی‌آبروم کنی جلوی همکارا. یکی بشنوه می‌خواد چه فکری کنه درمورد من.

من که از شدت درد نیشگون آتشین مرضیه به خودم می‌پیچم صورتم را درهم می‌کشم و پایم را در آغوش می‌گیرم تا نکند صدای اعتراضم درآید. به نشانه‌ی قهر پشتم را به مرضیه می‌کنم. بعد از چند دقیقه دست مرضیه را بر روی شانه‌م حس می‌کنم. خیال کردم قصد عذرخواهی دارد. ولی زهی خیال باطل. فکرش بسیار مشغول است و انگار می‌خواهد دردِدل کند. به من نزدیکتر می‌شود و بی‌مقدمه شروع می‌کند:

–              دیشب برای سوگل خواستگار اومد…

تا  جمله‌ی اولش را شنیدم گل از گلم شکفت و خواستم تبریک بگویم که دیدم میلی ندارد که حرفش قطع شود. حرفم را خوردم و دوباره روی حرف‌هایش تمرکز کردم:

–              … پسره با مادرش اومد. اما چه خواستگاری؟ پسره کارگره. تو همین کارخونه‌ای که سوگل کار می‌کنه با هم آشنا شدن. نه خونه داره، نه ماشین و نه حتی چندرغاز پس‌انداز. خانواده‌‌ی پولداری‌م نداره که بخواد حمایتش کنه. سوگل می‌گه پسر زحمت کشیه و خیلی کار می‌کنه. ولی من نظرم اینه که آدم با کارگری که به جایی نمی‌رسه. اون مَرده، می‌تونه برای خودش کار راه بندازه. آقای خودش باشه نه اینکه زیر دست این و اون کار کنه. …

هنوز دارد به حرف‌هایش ادامه می‌داد که یک جایی چشمش را از چشمان من برداشت و به پایین نگاه می‌کرد. انگار خجالت می‌کشید:

–              … نمی‌خوام عاقبت دخترم مثل عاقبت من بشه. منم زندگیمو با عشق شروع کردم. منم گفتم اشکال نداره اگه پول نداره، ولی در عوض تن سالم داره، اخلاق خوب داره. با هم این زندگی رو می‌سازیم. شوهر بیچاره‌ی منم کارگر بود. همین کارگری‌م کُشتش. ریه‌ش داغون شد از بس توی سالن رنگ مشغول کار بود. اون سال‌های آخر دیگه خون بالا می‌آورد.

مرضیه بغض کرد و با بغض و خجالت ادامه داد:

–              … الان ولی کجاست؟ توی دو متر قبر دراز به دراز شده. تن سالمشو ازش گرفتن. الان کجاست که بیاد با هم زندگی رو بسازیم. من تنهایی سوگلو به دندون کشیدم. نتونستم براش همه‌ چی فراهم کنم. روم سیاهه. حداقل امید داشتم که یه شوهر خوب گیرش بیاد و همه جوره خوشبختش کنه. نمی‌گم این پسره پسر بدیه ولی سوگل من خیلی بدبختی کشیده. می‌ترسم تو خونه‌ی این پسره هم بدبخت بمونه.

اشک مرضیه جاری شد. فقط اشک بود که می‌توانست زنجیر حرف‌های او را قطع کند.  

دست‌ مرضیه را گرفتم و به گرمی فشردم. چند ثانیه‌ای مکث کردم تا حالش جا بیاد. نمی‌دانستم چه بگویم و چه طور آرامش کنم. پرسیدم:

–              سوگل تصمیم خودشو گرفته؟

–              آره. روش نشد به من مستقیم بگه. ولی من می‌دونم خودشون بریدن و دوختن. کلی از خوبیای پسره گفت.گفت که اونو یاد پدر خدابیامرزش میندازه. ولی آخر سر گفت اگه تو نخوای منم ردش می‌کنم بره. من می‌دونم عاشق پسره شده. هر طور شده می‌خواد منو راضی کنه.

من که متوجه شدم سوگل بدون شک عروس این خانواده می‌شود تصمیم گرفتم به جای آب در آسیاب نگرانی‌های مرضیه ریختن، آرامش کنم:

–              ببین مرضی خانوم جون. می‌دونم که وقتی پول نباشه زندگی خیلی سخته. می‌دونم که سر بی‌پولی و اجاره خونه و قسط و هزار مشکل دیگه زن و شوهر دعواشون می‌شه و از اون عشق رویایی اول ازدواج کم می‌شه. می‌دونم دختر پاره‌ی تن مادرشه. خودمم دوتاشو دارم و اگه خار به پاشون بره چشمام سیاهی می‌ره و دنیا دور سرم می‌چرخه. ولی من می‌شناسم کسایی رو که شوهرشون پولداره اما یه روز خوش تو اون زندگی ندیدن. یخچال خونه‌شون پُره‌، خونه از خودشون دارن، نگران فلان خرج و قسط هم نیستن ولی انقدر شوهر بداخلاقی دارن که همون خونه براشون شبیه جهنمه. چشمشون دنبال بقیه است. نمی‌خوام بگم همه‌ی پولدارا اینجورین. می‌خوام بگم همین مهمه که دخترت کنار شوهرش خوشحال باشه. مهم خوب بودن حالشه. توئم نگران نباش مگه همه‌ی ما که شوهرامون کارگره بدبخت شدیم؟ نه نشدیم. درسته دعوا داریم. مشکل پول داریم. ولی حداقل دلمون خوشه. باور کن همه‌ی اینا رو از ته دل می‌گم.

به حرف‌هایم که فکر می‌کنم می‌بینم انگار راستی راستی از ته دلم حرف می‌زنم. در هنگام صحبت کردن همه‌ش سعید جلوی چشمانم می‌آمد که هر چند نتوانسته از لحاظ مالی ما را کاملاً تامین کند اما همسر و پدر خوبی برای من و دخترهایمان است. حس کردم که مرضیه کمی آرام شد و از بار نگرانی‌هایش کم شد. دست من را که روی دستانش بود فشار داد و گفت:

–              بشکنه این دست من که از تو نیشگون گرفتم. حلالم کن نرگس. یه سر دارم و هزار سودا. خدا کنه این دوماد منم سربه زیر از آب در بیاد.

برای اینکه فاز ناراحتی را بشکنم دوباره سر شوخی را باز کردم:

–              جااانم. «دوماااد من». مادر زن شدی رفتا. فردا پس فردا مادر بزرگم می‌شی. این حرفا رو ول کن. بگو ببینم کی شیرینی ما رو می-دی؟

با لبخندی آغشته با ناراحتی جواب می‌دهد:

–              قراره آخر هفته دوباره بیان برای صحبت کردن. اینبار پدرشو چند تا از بزرگای فامیلم می‌یارن. تا ببینیم چی می‌شه.

–              مبارکه. به دلت بد راه نده. تا قبل عقدشون حسابی سعی کنید پسره رو بشناسین. ایشالا که دوماد خوبی بشه برات.

نفهمیدیم چه طور مسیر تمام شد و به ورودی کارخانه رسیدیم. ترمز کردن یکباره‌ی راننده و گفتن جمله‌ی «به سلامت!»، همه را از خواب بیدار کرد. من و مرضیه زودتر از همه پیاده شدیم و مثل هر روز خود را روبه‌روی ساختمان سیاه و کدر کارخانه یافتیم.

***

در حیاط کارخانه برخی از کارگران مرد کنار سکوها و یا هرجایی که گیرشان آمده است نشسته‌اند. لباس‌های کارشان را تن کرده و ترجیح داده‌اند چند دقیقه‌ی مانده به شروع کار را در حیاط بگذرانند تا پشت دستگاه‌ها. اولین چالش هر روزه‌ی ما زنان از همین‌جا شروع می‌شود. این دوره نشستن مردان گرد حیاط همانا و احساس رد شدن از صحنه‌ی مدلینگ برای ما همانا. دسته‌ی کوچکی از مردان که دنبال چیزی برای سرگرم کردن خودشان می‌گردند با چشمانی تشنه،  سر تا پای همه‌مان را ورانداز می‌کنند و دم گوشی پچ پچ کرده و می‌خندند. از فکر اینکه چه چرندیاتی با هم رد و بدل می‌کنند می‌خواهم منفجر شوم. هیچ کداممان را هم حتی از این نگاه‌های چندش‌آور معاف نمی‌کنند. چه من که با ساده‌ترین ظاهر سرکار ظاهر می‌شوم و چه مُنا که حسابی دیدنی است. پوشیدن لباس‌های گشاد گونی‌مانند هم فایده‌ای ندارد. هر روز صبح که از این تونل وحشت رد می‌شویم آرزو می‌کنم که هر اندام متفاوتی که یک زن از مرد دارد را هیچ‌وقت نداشتم. بدون هیچ گناهی از خودم و زن بودنم متنفر می‌شوم. عموماً یک اخم این دسته‌ی کوچک از مردان را سر جایشان می‌نشاند. ولی دلم به حال خودم و همه‌ی زنانی می‌سوزد که مکرراً و بدون هیچ خطایی هر روزه و در هرجایی این حس را تجربه می‌کنیم.

به رختکن که می‌رسیم جا برای رد شدن نیست. همه‌ی کارگران زن در حال آماده شدن برای کارند. چند سالی که من در این کارخانه مشغولم تا به حال نشده که یک بار بین ما زن‌ها دعوایی نباشد. هر سه یا چهار نفر یک گروه دوستانه را تشکیل می‌دهند و صمیمت بیشتر خودشان را به وسیله‌ی حمله به گروه دیگر به دست می‌آورند. حتی کوچکترین و طبیعی‌ترین مسائل کاری و غیرکاری، هیزم یک درگیری چندساله‌ی بزرگ را فراهم می‌کند. از بوی جورابی که ساعت‌ها در کفش کار بوده، عرقی که در گرمای سالن روی تن نشسته، میزان صدای در هنگام بسته شدن گرفته تا تفاوت تعداد روزهای کاری هر نفر. هر کدام از این مسائل کوچک امکان تبدیل به بحران‌های بزرگ را دارند. فضای سنگین رختکن هر آن امکان انفجار را دارد. مخصوصا اینکه دیروز مُنا و یکی از کارگران بخش بسته‌بندی به نام سپیده با هم بگو مگویی داشتند. بحث هم بر سر جارو کشیدن موکت اتاق رختکن بود.

***

پشت هر میز مونتاژ چهار نفر مشغول کاریم. صحبت کردن حین کار ممنوع است. من و فریبا و دوتای دیگر از همکارانمان سر یک میز هستیم. پنهانی و زیر زیرکی تلاش می‌کنیم با هم حرف بزنیم. با این کار هم از حال هم خبردار می‌شویم و هم خواب از کله‌مان می‌پرد و زمان زودتر می‌گذرد. فریبا از مشکلاتش صحبت می‌کند:

–              نرگس دیشب باز با امیر دعوام شد. از صبح چندبار زنگ زده جوابشو ندادم.

–              باز گیر دادی به اون امیر بدبخت؟ چیکار کرده مگه؟ اصلاً خونه هست که بخواد دعواتون بشه؟ اون بیچاره که همش سرکاره. خاک تو سرت کنن که همه ش دعوا الکی راه می‌ندازی. بدبختتت!

–              بیا پایین بیا پایین. توئم مثل مادرمی. اونم همه‌ش طرف امیرو می‌گیره. انگار نه انگار ننه‌ی منه.

–              باشه حالا. بنال ببینم چی شده.

–              چی بگم که داستان تکراریه.

–              بازم قضیه‌ی خانواده‌شه؟

–              آره به خدا. دق داده منو مادرش. خوش به حال شما که خانواده‌هاتون شهرستانن.

–              چی شده مگه؟

بچه‌های میز کناری که متوجه پچ و پچ‌های ما شده‌اند با سرفه به ما می‌فهمانند که صدایمان بلند است و ممکن است سرپرست‌ها که یکی‌شان هم همان نزدیکی‌هاست متوجه ما بشوند. با این اخطار چند دقیقه‌ای ساکت می‌شویم و زیرزیرکی اطراف را می‌پاییم. دورمان که امن می‌شود  درهمان حال که مشغول مونتاژ کردنم با صدایی آرام‌تر می‌پرسم:

–              خب فریبا. داشتی می‌گفتی.

–              آها آره. دیشب خانواده امیر خونمون بودن. مادر امیر باز شروع کرده وراجی کردن. چپ و راست می‌رفت و میومد و دست می-کشید روی وسایل خونه. بلند بلند رو به امیر می‌گفت: بمیرم برات پسرم. این همه گرد و خاک تو خونه خیلی برای سلامتیت ضرر داره. می‌رفت تو آشپزخونه یه هو بلند بلند می‌گفت فریبا اینجاها رو چربی گرفته. سوسک نزنه آشپزخونه‌ت. سر پهن کردن سفره هم تا امیر می‌خواست یه کمکی کنه با تیکه می‌گفت که پسرم تو بشین تو خسته‌ای.

–              فریبا بیخیال شو. از این حرفا ناراحت شدی؟ از اون پیرزن چه انتظاری داری؟

–              نرگس توئم نشو مثل امیر. طرف مادر اونو نگیر. زن پنجاه ساله می‌بینه پسرش خسته‌س اما نمی‌بینه عروسشم دست کمی از پسرش نداره و شونه به شونه‌ی اون داره کار می‌کنه؟ از من انتظار داره هم دو شیفت کار کنم هم خونه‌م مثل دست گل برق بزنه؟ آخه بی‌انصافی تا کجا؟

–              باشه قبول. اینا چه ربطی به امیر داره؟ مگه اون باعث شده مادرش این حرفارو بزنه؟

–              آخ آخ آخ. باید باشی و ببینی موقعی که مادرش این حرفارو می‌زنه چه قدر ساکت می‌شینه و عین بچه یتیما گردنشو کج می‌کنه. یه کلوم از دهنش درنمیاد.

–              خب چی بگه؟ با مادرش بحث کنه؟ دعوا کنه؟

–              باشه دعوا نکنه. ولی دیگه من انتظار ندارم که بعد از رفتنشون همون حرفا رو تکرار کنه.

–              مگه نظر اونم همینه؟

–              نظرش اون نیست. ولی تحت تاثیر حرفای مادرش قرار می‌گیره. شاکی میشه که مادرم راست می‌گه. زنه که خونه رو زنده نگه می-داره. مرد چه می‌دونه تمیز کردن خونه چیه. چرا خونه‌ی فلانی اینجور نیست و … انگار اونم فراموش می‌کنه که منم مثل بقیه زنای اطرافمون نیستم و دوبرابر بقیه کار می‌کنم. کار خونه‌م فقط به عهده‌ی منه نه امیر. درسته نمیرسم مرتب خونه رو تروتمیز نگه دارم ولی بازم کارای خونه کلی وقت ازم می‌گیره.

–              خب اینارو بهش یادآوری کن. قهر لازم نداره که.

–              آخه خدایی از اون دیگه انتظار ندارم که نیاز به یادآوری من داشته باشه. اون خودش داره می‌بینه وضع زندگیمونو.

–              بابا خجالت بکش. زن و مرد باید با صحبت مشکلات همو حل کنن. نمیشه که چون ازش انتظار یه کاریو داری دیگه راجع بهش حرف نزنی. شوهرته. دشمنت که نیست.

–              آره اینا رو می‌دونم. راستشو بگم دیشب یه چیز دیگه بود که خیلی آتیشیم کرد.

–              آها پس بگو. چی شده؟

فریبا کمی سرخ و سفید می‌شود. چند ثانیه‌ای حرفش را مزه‌مزه می‌کند. انگار شک دارد که بگوید یا نه . بالاخره تصمیم خودش را می‌گیرد. سرش را نزدیک گوشم کرده و می‌گوید:

–              برگشته می‌گه چرا مثل بقیه‌ی زنا به خودت نمی‌رسی. چرا باشگاه نمی‌ری؟ چرا موهاتو رنگ نمی‌کنی؟ چرا تو خونه همش این دوتا لباسو می‌پوشی؟

این حرف فریبا شوکه‌م می‌کند. واقعا از امیر انتظار نداشتم. خیلی سعی می‌کنم که واکنشی نشان ندهم که قهر بین این دوتا طولانی‌ شود. اما نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم:

–              واقعا همچین حرفی بهت زده؟ فازش چیه امیر؟ مگه نمیبینه تو حتی وقت نداری بخوابی؟

–              قوربون آدم چیزفهم. ببین کلا می‌دونه‌ها. خوبم می‌دونه. می‌دونه که چه قدر قسط داریم و باید مثل خر کار کنیم تا بتونیم از پسشون بربیایم. خیلیم خوب میدونه که رنگ مو و لباسای آنچنانی و …. کلی خرجشه. ولی انگار تحت تاثیر حرف بقیه که نمیدونن ما تو چه وضعی ‌هستیم قرار می‌گیره و همه چی رو فراموش می‌کنه.

توی سرم این جمله شکل گرفته:«غلط می‌کنه که فراموش می‌کنه». خیلی تلاش می‌کنم که این حرف از ذهنم به زبانم سُر نخورد. نتیجه‌ی این تلاش با گفتن :«پففففف» خودش را نشان می‌دهد. صدای زودپزی را می‌دهم که فشار زیادی رویش است. با تحمل این فشار از فریبا می‌پرسم:

–              حالا پشیمون شده از این حرفش؟

–              آره بابا. همون دیشب باهاش صحبت کردم. گفتم باشه من دیگه سرکار نمیرم و می‌چسبم به کارِ خونه و هر روز میرم خرید و آرایشگاه و عمل زیبایی و اینا. خوبه؟ از پس تأمین این هزینه‌ها برمیای؟ اینا رو که گفتم اولش ناراحت شد. بعدش ولی عذرخواهی کرد که قدرمو ندونسته و از من انتظار بیخود داشته.

–              خوبه باز عذرخواهی کرده. قهرم که نشد راه حل. جواب تلفناشو بده.

–              میدم. ولی فعلا بزار تنبیه بشه. این حرفش برای من خیلی سنگین بود. از دیشب به این فکر می‌کردم که نکنه من اشتباه کردم که خواستم بار زندگی تنها رو دوش امیر نباشه و خودمو انقدر اذیت کردم. شاید اگه مثل بعضی از زنا می‌نشستم خونه و براش سفره‌آرایی می‌کردم، خونه رو  وایتکس‌کاری می‌کردم، قبل اومدنش به خونه آرایش می‌کردم، لباسای خوشگل می‌پوشیدم و زنانگی می‌کردم بیشتر قدرمو می‌دونست.

–              فکرای بیخودی نکن. آدمه دیگه اشتباه می‌کنه. امیرم حتما اینا رو در نظر می‌گیره. نباید فراموش کنه و از تو انتظار بیجا داشته باشه. ولی اتفاقه دیگه میفته.

باز هم صدای سرفه‌های میز بغلی بلند شد. اما اینبار بلندتر و پشت سر هم. این ریتم سرفه خبر از خطری نزدیک می‌داد.

«روحی» یکی از سرکارگران بخش مونتاژ به سمت میز ما آمد و با سر به من اشاره می‌کند. دلم هُری می‌ریزد. حتماً متوجه پچ پچ‌های ما شده و می‌خواهد جریمه‌ای برایم رد کند. با استرس از روی صندلی بلند شدم و به سمتش رفتم که دیدم با دست اشاره کرد که به اتاق کارش بروم. تا خود اتاق کار داشتم پیش خودم فریبا را فحش باران می‌کردم که مرا به حرف می‌گیرد. اتاق کار روحی با دیوارهای شیشه‌ای گوشه‌ی سالن مونتاژ بود. با داخل شدن و بستن درب صدای دستگاه‌های سالن کمتر به گوش می‌رسید. در حالی که منتظر بودم روحی شروع کند به لیچار بار کردن، دیدم که مسئله‌ی دیگری را مطرح کرد. قضیه مربوط به درخواست وامی بود که من از شرکت کرده بودم. آن هم نه به تازگی بلکه چند ماه پیش. با صحبت از وام خنده به روی لب‌هایم آمد و امید به وام گرفتن در دلم زنده شد. اما این خوشحالی خیلی طولانی نبود. چرا که روحی من را صدا کرده بود تا بگوید که با درخواست من مخالفت شده. به فکرم رسید که سماجت کنم و چانه بزنم. شانسم را دوباره به امتحان بگذارم. شاید اینبار جواب داد. ضرری که نداشت.

–              جناب روحی این وام برای من ضروریه اگه ممکنه دوباره درخواستش رو مطرح کنید با مدیریت.

–              من تلاشمو کردم ولی متأسفانه نشد. دخل و خرج شرکت با هم نمی‌خونه و اوضاع مالی خوبی نداره.

–              آخه مبلغ وامی که من درخواست داده بودم که خیلی زیاد نیست. برای شرکت قطعا عدد کوچکیه. ببخشید اصرار می‌کنم. ولی واقعا گیر این وامم.

–              جسارتاً می تونم بپرسم وام رو برای چه کاری می‌خواید؟

–              برای گذاشتن روی پول رهن خونه می‌خوام. اجاره نشینی همینه دیگه. هر سال باید هرچی داری جمع کنی بذاری روی پول رهن خونه که صاحب‌خونه رو راضی کنی.

–              همسرتون نمی‌تونه این پول رو جور کنه؟

–              اونم در حال تلاشه. خودتون که می‌دونید اونم مثل من کارگره و درآمد کارگری کفاف زندگی چهارنفره رو نمی‌ده.

–              برام عجیبه که شما با دوتا بچه و اینکه هر دوتون کار می‌کنید هنوز مستأجرید.

–              آقای روحی تو این دوره زمونه خونه گرفتن شده آرزو. الان چند نفری هم که کار کنی از پس خرج و خوراک نمی‌شه براومد. خیلیا نوه دارن و مستأجرن. چندسال قبل با کار کردن دو نفرخونه‌دار شدن آرزوی عجیبی نبود. ولی الان نه، رؤیا شده.

–              چی بگم. اوضاع برای همه سخته. ولی شما خانوما که نباید به فکر مشکلات مالی باشید. مَرده که باید فکر این چیزا باشه.

–              چه طوری به فکر این چیزا نباشیم. زمونه‌ای شده که مرد تنهایی از پس گرونی و مخارج بالا بر نمیاد. این حرف برای قدیماست.

روحی می‌خندد و از پشت میز مدیریتی‌ش بلند می‌شود و روبه‌روی من می‌نشیند. تغییری در نوع نگاه کردنش به خودم احساس کردم. برقی آشنا در چشمانش حس کردم. همان برقی که مردان چشم‌چران خیابان‌ها به زن‌ها دارند. مقداری لحن کلامش را تغییر داد و در حالی که تُن صدایش را پایین آورده بود گفت:

–              خانم علوی اگه هر موقع احساس کمبود مالی کردید من در خدمتم. کافیه به خودم بگید به عنوان قرض بهتون می‌دم.

این نشانه‌ها مرا نگران کرد. در آن ثانیه‌ها نمی‌توانستم تشخیص دهم که واقعاً می‌خواهد کمکم کند یا این‌که هوا برش داشته و قصد سوء‌استفاده دارد. به خاطر همین سرگردانی در تشخیص موقعیتی که در آن بودم ندانستم باید از او صمیمانه تشکر کنم یا با تشر زدن  او را در جای خودش بنشانم. با محافظه کاری جواب دادم:

–              خیلی ممنونم از شما آقای روحی. شما اگه لطف کنید و همون وام من رو جور کنید ممنونتون می‌شم.

واکنش روحی مرا مطمئن کرد که اوضاع خوب نیست. انگار جرات گرفت. لبخندی بر لبش نشست و در حالی که بیرون اتاق را می‌پایید تا مطمئن شود کسی متوجه لبخندش نیست، با سری جلوتر آمده از بدنش حرفش را ادامه داد:

–              حیف نیست خانم با کمالاتی مثل تو دنبال جور کردن رهن خونه باشه؟ این چیزا وظیفه‌ی مرده. من اگه خانومی به قد وبالای تو داشتم می‌ذاشتمش رو طاقچه‌ی خونه و هر روز نگاهش می‌کردم. حیف حیف حیف. زن من انگار به این دنیا اومده فقط برای بچه‌هاش مادری کنه. اصلا منو یادش رفته. خوش به حال شوهر تو که زنی به این خوبی داره.

شوکه شده‌م. زبانم بسته شده. حس می‌کنم صحنه‌ای که در آن حضور دارم واقعی نیست. فکر می‌کنم مخاطب سخنش من نیستم. ولی هیچ فرد دیگری که در این اتاق نیست! ذهنم وامانده از جواب دادن. فقط با بُهت به روحیِ بی‌همه‌چیز نگاه می‌کنم. هنوز دارد زِر می‌زند و ضمیر‌هایی که استفاده می‌کند از شما به تو تغییر کرده:

–              اصلا زن من دل‌مرده‌ است. با این که همه چیو براش تأمین کردم؛ خونه، ماشین، حساب بانکی پر از پول. ولی این زن اصلاً منو نمی‌بینه. الان خیلی وقته حتی یه رستوران دو نفری هم نرفتیم. راستی گفتم رستوران… نظرت چیه یه چند ساعتی مرخصی بگیریم بریم یه جایی دور از کارخونه. یه رستوران خوب می‌شناسم. ناهارای کارخونه‌م که خوردن نداره. همونجام در مورد وامت صحبت می‌کنیم نرگس…

حالا دیگر شبیه یک بمب ساعتی‌م که آخرین شماره‌های معکوسش را طی می‌کند. تیک تاک ثانیه‌های معکوس منفجر شدنم را می‌شنوم. ولی نمی‌دانم چرا روحی این صدا را نمی‌شنود و همه‌ش دارد اراجیف به هم می‌بافد. پیشنهاد آخرش را که می‌دهد و مرا که با اسم کوچکم صدامی‌زند منفجر می‌شوم:

–              علوی صدا کن منو آقا! نمی‌دونم چه فکری با خودت کردی که همچین حرفایی از دهنت داره بیرون میاد. شماره‌ی زنت رو بده بهم تا از خودش اجازه بگیرم ببینم راضیه شوهرش با یه زن دیگه رستوران بره؟! نظرت چیه به بچه‌هات هم بگم باباشون می‌خواد با من رستوران بره که اگه می‌خوان باهامون بیان؟! یا نظرت چیه زنگ بزنم شوهرم بره دنبال زنت و اونام با هم برن رستوران؟!

حالا روحی به خودش آمده است. از روی صندلی نزدیک به من بلند می‌شود و به پشت میز مدیریتی‌ش باز می‌گردد. دهان کثیفش را باز می‌کند و با صدایی که از ته گلویش بیرون می‌آید می‌گوید:

–              شوخی کردم خانم علوی حالا چرا عصبانی می‌شید؟ نمی‌دونستم اهل شوخی نیستید.

با صدایی بلندتر از پیش و در حالی که با عصبانیت به چشمانش خیره شده‌م جواب می‌دهم:  

–              از این شوخی‌ها با من نکنید آقای بانمک! من همین الان قضیه رو به آقای سرابی می‌گم که تکلیف این شوخی‌های بی‌جای شما رو روشن کنه.

پس از گفتن این جمله با مشت ضربه‌ای به میز روبه‌رویم می‌زنم و از جایم پا می‌شوم. ناخواسته و بدون اینکه فکر کنم به سمت اتاق سرابی، مدیر کارخانه می‌روم. یکی از کارگران مرد از مقابلم رد می‌شود و از نگاه متعجبش به من متوجه می‌شوم که صورتم داد می‌زند که عصبانی‌م. ناگهان قدم‌هایم سست می‌شود. در همین چند لحظه افکارم دارند هم دیگر را جِر می‌دهند. وارد مکالمه‌ای پرتنش با خودم شده‌م:

–              می‌خوای بری چی‌بگی؟ آخه روت می‌شه حرف‌های  روحی پدرسگ رو پیش سرابی تکرار کنی؟ در موردت می‌خواد چه فکری کنه؟

–              غلط کرده مردک فکر بدی کنه. باید فکری برای این آشغالای دور و برش بکنه. حتما باید بهش بگم.

–              اومدیم و گفتم. مگر می‌شه سرابی پشت سرپرست خودش رو  ول کنه و به خاطر یک کارگر ساده مثل من، اون رو  کِنِف کنه. اگر سرابی اخراجم کنه چی؟

–              سرابی رو بیخیال. اگه داستان امروز من و روحی توی کارخانه بپیچه و لقلقه‌ی زبون این و اون بشه چی؟

–              حتما همه حق رو به او می‌دن و می‌گن کِرم از من بوده.

–              آره دقیقاً. حتماً هم این جمله‌ی مسخره‌ی «بالاخره مرده و نمی‌تونه خودش رو کنترل کنه» رو می‌گن.

–              وای وای. اگر این حرف دهن به دهن بچرخه و با کلی یک کلاغ چهل کلاغ کردن به گوش سعید برسد چی؟ نکنه سعید هم فکر کنه که من مقصر بودم.

–              نه سعید این فکرو نمی‌کنه. سعید منو می‌شناسه. اصلا به سعید می‌گم تا بیاد شلوار از پای روحی دربیاره.

–              دیوونه‌ای مگه؟! به سعید بگی که دعوای ناموسی راه میفته! نکنه این وسط یکی رو بکشه! نه به سعید نمی‌گم.

–              اینجوری که نمی‌شه باید به یکی بگم. وای اگه بقیه‌ی زنا بفهمن که بیچاره‌م. داستان امروز می‌شه سوژه‌ی پچ پچ کردن و خاله-زنک‌بازی‌هاشون. شاید بهتر باشه این راز تو دلم بمونه.

–              اگه ساکت بمونم روحی گستاخ‌تر می‌شه. اگر ضعف نشون بدم و بدونه که از اَنگ بی‌آبرویی می‌ترسم، حتما پُرروتر می‌شه. ممکن هم هست که از این سکوت من استفاده کنه و باز آزارم بده و خیالش هم راحت باشه که من پیش هیچ احدی حرفی نمی-زنم.

این آخرین فکر تنم  را به لرزه انداخت. حس کردم در این دنیا تنهای تنهای تنهایم. در دو راهی سخت انتخاب گفتن یا نگفتن این اتفاق بودم که ناگهان صدای فریاد بلندی از رخت‌کن زنان بلند شد:

–              تو بی‌خود می‌کنی به من بگی کی جارو بزنم و کی نزنم. من روزی که نوبتمه فقط روزی یکبار این خراب شده رو جارو می‌کنم. می‌خوای بخوای نمی‌خوای هِررری! گمشو از این کارخونه بیرون!

صدای مُنا است. پس بالاخره با سپیده به جان هم افتادند. دعوا را به دم در رختکن و به مقابل چشم همه کشانده بودند. معلوم بود که لیچارگویی‌هایشان مدتی قبل و از رختکن شروع شده و حالا به بیرون از آن کشیده. سپیده در حالی که صدایش از شدت خشم زیرتر و به جیغ نزدیک شده جواب می‌دهد: 

–              یعنی چی هِری؟! مگه کارخونه باباته؟ خودت هِری زنیکه‌ی کثافت!

–              کثافت کل اون هیکلته! من که نمی‌تونم هر ساعت زیر پای تو رو جارو بکشم. وسواسو تو داری، کمرمن بدبخت باید بشکنه؟ اگه وسواس داری پاشو برو خونه. کارخونه جای این مسخره‌بازیا نیست.

هوچی‌گری این دو نفر آن هم در تایم استراحت که دستگاه‌ها خاموش بودند حسابی سرو صدا به پا کرده بود. تعداد زیادی از کارگران مرد نیز نزدیک به رختکن ما شده بودند تا از نزدیک شاهد این فضاحت باشند. تقریباً همه به جز معدودی‌شان صحنه را کمدی می‌دیدند و هر و کر می‌خندیدند. سوژه‌ی خوبی برای خنده پیدا کرده بودند. آن تعداد معدود نیز از اینکه شاهد چنین بحثی‌اند عصبانی شده بودند. سرپرست بخش بسته‌بندی سپیده و منا را  که کمی مانده بود از موهای هم آویزان شوند به اتاق خود برد. پچ‌پچ کردن‌های دو نفری پشت دستگاه‌ها تا آخر آن روز ادامه داشت. پچ‌پچ و خنده. هیچ سرپرستی نمی‌توانست نیروهایش را کنترل کند. همه‌ی کارخانه پُر شده بود از داستان دعوای آن دو. سپیده و منا از کار برای یک هفته تعلیق شدند. یک هفته بدون حقوق. بعد از اخراج دائم، این بدترین تنبیهی است که برای یک فرد به کار برده می‌شود. یعنی پریدن یک چهارم حقوق و اضافه کاری. هیچ کداممان هم نتوانستیم کمکی بهشان کنیم.

کل این بلوا باعث شد تا موضوع من و روحی به حاشیه برود و من فرصت پیدا کنم که تصمیم نهایی را برای افشا کردن مکالمات بینمان به تاخیر بیندازم. به خانه که برگشتم جوری خستگی این روز جهنمی بر تنم مانده بود که انگار کوه کنده‌ام. دخترها کارهایشان را کرده بودند و مشغول بازی کردن با هم بودند. همیشه که به خانه برمی‌گردم فرصت حتی یک دقیقه استراحت را هم ندارم. مثل همیشه امروز هم برای دخترها عصرانه آماده کردم و سراغ قابلمه‌ای رفتم تا شام امشب را بار بگذارم. از آنجایی که شرکتی که سعید در آن مشغول است تهیه‌ی ناهار هر کس را به خودش سپرده است، بایستی به فکر ناهار فردای سعید هم باشم. با خودم فکر می‌کنم که چه قدر خوب می‌شد اگر یک امشب را هر کسی جز من آشپزی می‌کرد. ولی تقریباً همیشه جز در موارد استثنایی، غذا پختن به عهده‌ی من است. نیم ساعتی بعد از من، سعید از سر کار به خانه آمد. سعید هم جوری خسته است که انگار چند نفر با مشت و لگد به جانش افتاده‌اند. بلافاصله بعد از شستن دست و رویش روی مبل جلوی تلویزیون ولو می‌شود و خوابش می‌برد. تقریباً این کار هر روز اوست. یک ساعتی چُرت می‌زند.

در میان کار آشپزی النا با گریه در حالی که دفتر و کتابش در دستش است به آشپزخانه می‌آید و در حالی که وسط کلماتش هق هق می‌زند می‌گوید:

–              مااااامااااان. اععععع …. تمرینای ریاضی‌م مونده….. اععععع… خانومم گفته فردا باید حل کرده بیاریم…. من بلد نیستممممم … اععععع

با تمام بی‌حوصلگی‌م النا را بغل می‌کنم تا بتوانم هق هقش را بند بیاورم. سرش را روی شانه‌م می‌گذارد و یک دل سیر گریه می‌کند. آرام که شد. سرش را بالا آورده و با ناز کردن سعی می‌کند من را راضی کند که کمکش کنم:

–              تو برام انجام می‌دی مامانی جونم؟

من هم که امروز اعصاب هیچ‌کسی حتی النای شیرین زبانم را ندارم با بی‌حالی می‌گویم:

–              نه مامان جان. خودت باید انجام بدی. چرا از الین کمک نمی‌گیری؟ 

النا که باز بغض می‌کند و سرش را توی گردنم فرو می‌برد با گریه جواب می‌دهد:

–              الین می‌گه بلد نیستتتت… ههههععع….

وقتی که می‌بینم مثل ابر بهار گریه می‌کند دلم برایش می‌سوزد.

–              خیل خب مامان جان. برو مداد و پاک‌کنت رو بیار ببینم من می‌تونم از پسش بربیام یا نه.

النا از خوشحالی از بغلم بیرون می‌پرد و با دست‌های مشت کرده اشک‌هایش را پاک می‌کند و  آب بینی‌ش که سرازیر شده را با نفسی عمیق بالا می‌کشد. می‌دود تا مدادش را پیدا کند.

همزمان که با کتاب‌ النا سرو کله می‌زنم، یک چشمم هم به ماهیتابه است که سیب‌زمینی‌های خلال شده جزغاله نشوند. به هزار بدبختی سر و ته تمرینات ریاضی النا را به هم می‌آورم. غذا هم آماده شده است. الین هم سعید را بیدار کرده است.

سفره را پهن می‌کنم، جمع می‌کنم، ظرف‌های بعد از شام را می‌شویم. صفحه‌ی اجاق گاز را پاک می‌کنم، غذای فردای سعید را درون ظرف غذایش می‌ریزم. غذای دخترهایمان را هم توی ظرف کوچکی می‌ریزم و به الین توضیح می‌دهم که فردا چه طور غذا را گرم کند. آشپزخانه را جارو می‌کشم. ظروف شسته شده را دستمال می‌کشم و خشک می‌کنم و برمیدارم. چند تکه لباسی که فردا احتیاجش داریم را داخل لباسشویی می‌اندازم. سری به اتاق‌ها و پذیرایی می‌زنم و سرسری بعضی چیزها را مرتب می‌کنم و در این میان تنها الین است که سعی می-کند کمی کمکم کند. همه جا خاک نشسته، کمد لباس‌ها به هم ریخته، دستشویی و حمام لکه گرفته‌اند. پرنده‌ها بالکن خانه را به کثافت کشانده‌اند. دیوارها و کابینت‌های آشپزخانه چرب‌اند. یخچال هم حسابی کثیف شده است. و تمیز کردن این‌ها قرار است روز جمعه‌ی مرا در خود ببلعد. همزمان که به این‌ها فکر می‌کنم کتاب رمانی را روی میز جلومبلی می‌بینم که نزدیک به یک ماه ‌است قصد خواندنش را کرده‌ام. کتاب هم خاک گرفته است. تمام این ساعت‌ها که من در حال بدو بدو بودم، سعید از جایش تکان هم نخورده. الان هم پای تلوزیون نشسته و دارد اخبار گوش می‌کند. هر از چندی هم مرا صدا می‌زند و می‌گوید:

–              می‌بینی نرگس؟ بی‌شرفا دارن چه بلایی سر ملت میارن.

بعد از اخبار هم فوتبالی بین دو تیم اروپایی که من هیچ وقت نتوانستم حتی تلفظشان را هم یاد بگیرم می‌بیند. همزمان به این فکر می‌کنم زندگی من و سعید به عنوان مرد و زن چه قدر متفاوت است. من در خانه ساعات زیادی را صرف نظافت، پخت و پز، بچه‌داری و … می-کنم. کارهایی که ساعت‌ها مرا از درون اجتماع بودن دور می‌کند و و در غار تنهایی خود زنجیر می‌کند. اما برعکس من سعید، از هر گونه کار خانگی معاف است. اگر هم کمکی کند با افتخار و منت همراه است. ساعت‌های زیادی مشغول رصد اخبار و تحلیل‌های اجتماعی حول آن ا‌ست. اگر خستگی بگذارد شاید ورزشی هم بکند. حالا همین سعید و تقریبا اکثر مردان‌اند که از سیاست چیزی حالیشان می‌شود، توی هر جمعی نظری می‌دهند و خودنمایی می‌کنند. از طرفی من و باز هم اکثر زنان در هر جایی که چند نفر دور هم‌اند، همه‌ش در آشپزخانه‌ایم و مشغول کارهایی که قطعاً یک ربات هم می‌تواند آن را به راحتی انجام دهد. از سیاست هیچ چیز نمی‌دانیم، به خاطر تلفظ اشتباه بازیکنان فوتبال مسخره می‌شویم، و تقریباً در قبال هر سوال مهم اجتماعی یک پاسخ مشترک داریم: نمی‌دانم. همین می‌شود که در رختکن کارخانه برای مسخره‌ترین چیز ممکن به جان هم می‌افتیم و پرخاش می‌کنیم.

از طرفی در محیط کار هم متفاوتیم. پول به نسبت کمتری بهمان می‌دهند، از بس که همیشه در خانه و اجتماع سرکوب شده‌ایم اینجا هم از ما سوءاستفاده می‌کنند و ما هم صدایمان در نمی‌آید. از سمت برخی همکاران مرد هم مورد آزار قرار می‌گیریم. کوچکترین رفتار دوستانه و انسانی با مردی داشتن را برایمان داستان می‌کنند، حتی یک احوال‌پرسی ساده. در همین حال که به بدبختی‌هایم فکر می‌کنم بچه‌ها را به اتاقشان می‌برم تا بخوابانم. در دلم غوغا است.

***

یک ماهی از آن روزی که روحی مرا آزار داده می‌گذرد. از خودم بدم می‌آید که او را سر جای خودش ننشانده‌ام. هر روز که او را کنار سالن مونتاژ می‌بینم شروع به خودخوری می‌کنم. ای کاش آن روز جواب دندان‌شکن‌تری به او می‌دادم. در رختکن نشسته‌ایم. منا و سپیده هنوز هم با گذشت یک ماه دلشان از هم صاف نشده. جوری دماغشان را برای هم بالا می‌گیرند که انگار دشمن خونی همدیگر هستند. آن یک هفته‌ای که اخراج شده بودند منا اصلاً سر کار نیامد. خرجی‌ای که از خانواده همسرش برای خرج بچه‌ها می‌گیرد پشتش را گرم کرده. حاضر نشد برای کمتر شدن جریمه‌اش تلاشی بکند. یک هفته به شهرستان برگشت و استراحت کرد. ولی برای سپیده اوضاع متفاوت بود. پیش از این شنیده بودم که خرج خود و مادر پیرش را به تنهایی می‌دهد. اکثر اضافه‌کاری‌ها حتی جمعه  را می‌ماند. شاید دلیل این همه پرخاشگریش نیز از همین کار زیاد نشات می‌گرفت. همه‌ی این‌ها موجب شد تا سپیده مجبور شود آیین خود تخریبی که مدیران شرکت بنا نهاده بودند را اجرا کند. این رسم و آیین اینگونه است که فرد جریمه شده برای بازگشت زودهنگام به کار بایستی هر صبح از شروع زمان کاری  تا پایان آن و تعطیلی کارخانه، توی ساختمان ورودی شرکت، بخش نگهبانی، بنشیند و همه‌ی زمین و  زمان را واسطه کند تا شاید مدیر مستقیمش او را مورد عفو و عنایت ملوکانه قرار دهد. سپیده دو روز مجبور به  این کار شد ولی در نهایت با تماس مادر پیرش با شرکت و عجز و لابه کردن آن زن مظلوم بود که توانست روز سوم بر سر کارش برگردد.  آن درگیری و جیغ و داد و خاله زنک بازی چیزی برای هیچکدامشان نداشت. هر دو هم به این پی برده بودند. اما باز هم از خر شیطان پایین نمی‌آمدند و با نگاهشان برای یکدیگر شاخ و شانه می‌کشیدند.

توی رختکن هر گروهی یک وری ولو شده بود. مرضیه داشت با من و فریبا صحبت می‌کرد. صدای مرضیه در رختکن می‌پیچید. تقریباً همه داشتند به حرف‌های ما گوش می‌دادند حتی آن‌هایی که چشم روی هم گذاشته بودند و می‌خواستند بخوابند. سوگل  دختر مرضیه با اجازه‌ی مادرش بله را به خانواده‌ی داماد داده بود و یک هفته‌ای بود که شیرینی‌خورده‌‌ی نامزدش شده بود. مرضیه دنبال جور کردن بساط عروسی و جهیزیه بود. نگرانی تازه‌ش دردسر جور کردن پول برای این مخارج بود:

–              فریبا جان، وام ازدواجو قراره دوتاشون بذارن رو هم برای پول پیش خونه و چند تیکه وسیله‌ی بزرگ خونه. خود سوگل هم وسایل ریز آشپزخونه رو می‌خره. خونواده پسره هم گفتن فرش و یخچالو هر طور شده جور می‌کنن براشون. منم دنبالشم چند تیکه وسیله‌ی برقی کوچیکو عهده بگیریم و یه خرده وسایلی که وظیفه‌ی مادر عروسه.

–              خب مرضی خانم این چند تیکه هم که می‌گی پولش کم نیستا. پس‌اندازی چیزی داری؟

–              دلت خوشه‌ها فریبا. پس انداز کجا بود. من چهارتا النگو داشتم که پارسال فروختم گذاشتم روی رهن خونه‌م.

مرضیه باز توی فکر رفت و داشت ابری می‌شد که من از دور با ایما و اشاره به فریبا رساندم که خاک بر سرت با این حرف زدنت. فریبا که حرف من را گرفت، شروع کرد به امید دادن به مرضیه:

–              حالا… حالا خدا بزرگه مرضی خانم. یه وامی چیزی می‌گیری، من خودم آشنا دارم شوش، می‌ریم برات با تخفیف جنس برمی-داریم.

مرضیه که با یک پخ کردن دیوار دلش آوار می‌شود و با یک بشکن زدن دوباره آباد می‌شود با ذوق به صورت فریبا نگاه می‌کند:

–              راست می‌گی فریبا؟ آشنا داری؟ خدا خیرت بده دختر. می‌رم دنبال وام که هم چندتا وسیله بتونم بخرم و هم یه پولی توی جیبم باشه برای مراسم. هر چی باشه من مادر عروسم. نمیشه با کیسه‌ی خالی دختر شوهر داد که.

–              آره آره. من آشنا دارم. چند تا جنس نقد برداری چندتام می‌تونی قسطی برداری. آره امیدت به خدا باشه. بیفت دنبال وامت. راستی از شرکت می‌تونی وام بگیری‌! یه درخواست بنویس.

–              منم امیدم به وام شرکته.

منا از دستشویی بیرون آمده و دارد به سمت ما می‌آید. سراغ کمدش رفته و یک ظرف شیرینی خانگی از آن بیرون می‌آورد. آخرین جمله‌ی مرضیه را شنیده و بدون آن‌که بداند دارد دوباره مرضیه را ناامید می‌کند بلند می‌گوید:

–              وام چی؟ کشک چی؟ دلت خوشه‌ها. اینا وام می‌دن به ما؟ الان می‌دونی چند وقته من تو صف وامم. قدیما خوب بود شرکت. وام می‌داد. الان ولی شبیه نامادری شده. آب از ناخنش نمی‌چکه. این مدیر جدید که اومد اینجوری شد.

من و فریبا تا آمدیم با چشم و ابرو منا را هشیار کنیم، صدایی از جایی بلند شد:

–              راست می‌گه مرضی جون. من یک ساله در به در وام بودم. هر چی رفتم پیش روحی پدرسگ، زیر بار نرفت. گفت آقای مدیر گفته شرکت قرض و بدهی داده. نمی‌تونه به شماها وام بده. آخه گور به گوری، شرکت حتی جمعه‌هام داره تولید می‌کنه. تولیدش از پارسال دوبرابر شده. چرا باید بدهکار باشه. بدهکار مای بدبختیم که گیر شما پدرسوخته‌ها افتادیم.

صدای یکی از بچه‌های مونتاژ بود. حالا دیگر بحث سه نفری نبود. هر کسی نظری می‌داد. یکی گفت:

–              حالا مرضیه بره درخواستشو بده. شاید روحی قبول کنه. بالاخره مرضیه سنش بالاتر از همه‌مونه . شاید احترامشو نگه داشت. هم سن مادرشه.

دیگری جواب می‌دهد:

–              روحی آخه آدمه؟ مردک چشم‌هیز. اون مادر و ناموس حالیش می‌‌شه؟ هرجا می‌شینه از زنش بد می‌گه و دون می‌پاشه برای زنای دیگه.

منا توپ حرف را که در حال پاس کاری است می‌گیرد و خودش اضافه می‌کند:

–              این راسته پس. من شنیده بودم که لاشیه. حتی یکبار پیش منم می‌خواست حرف زنشو پیش بکشه که زدم تو حرفش و نذاشتم جملشو ادامه بده. می‌گفت آره زنم به خودش نمی‌رسه و …

گوش‌های من تیز شده بود. در کمال ناباوری داشتم دردهایی را از زبان دیگران می‌شنیدم که خودم آن را چشیده بودم اما جرأت بازگو کردن نداشتم. می‌خواستم من هم از درد خودم بگویم که سپیده پرید وسط حرف منا. انگار منتظر بود لحظه‌ی مناسبی پیدا  کند تا به منا حمله کند. و چه لحظه‌ی بدی را انتخاب کرده بود. سپیده صدایش را نازک کرد و گفت:

–              البته همیشه گفتن کرم از خودِ درخته. کسی که می‌ره برای مردا خوشگل می‌کنه حتماً خودش دلش می‌خواد. بعضی آدما زیر خودشونو جارو نمی‌کشن، ولی یه من آرایش می‌کنن. خوشگلی بیرونشون بقیه رو می‌کشه، گندیدگی داخلشون ما رو.

همه کفری شده بودیم. شنیدن این جملات از دهان کسی که خودش زن است اصلاً خوشایند نیست. منا با شنیدن این حرف به سمت سپیده خیز برمی‌دارد و دستش را توی موهایش گره می‌زند. دو تا از هم مسلکان سپیده به منا حمله می‌کنند و سعی می‌کنند او را به عقب برانند. من هم ناخواسته مثل بقیه به وسط دعوا کشیده شدم. به اندازه‌ی یک ماه از حرف‌های روحی غم به دل داشتم و حالا که داشتم می-دیدم من تنها قربانی نبودم و می‌توانستم سفره‌ی دلم را باز کنم همه‌چی خراب شده بود. آن هم به خاطر بچه‌بازی این دو نفر. حتی اگر این دو نفر هم نبودند، دوتای دیگر پیدا می‌شدند و آنقدر حاشیه می‌ساختند که ما زن‌ها کلاً به حاشیه‌ی این کارخانه برویم. عصبانی بودم. وسط قیل و قال و بکش بکش، چندباری گفتم : «بس کنید! بس کنید!». ولی هیشکی گوشش بدهکار نبود. چهره‌ی مظلوم مرضیه را که لابه لای تن و بدن گنده‌ی زن‌ها دیدم صدایم به نعره تبدیل شد:

–              بس کنیییید!

سکوت یک لحظه حاکم شد. اگر مکث می‌کردم دوباره دعوا از سر گرفته می‌شد.

–              بسه دیگه! خجالت بکشید! تا کی این وضع رو می‌خواین ادامه بدین؟! به این زن نگاه کنید!

به مرضیه اشاره کردم.

–              به پول احتیاج داره برای اینکه تک دخترشو عروس کنه. شرکت حتی حاضر نیست یه وام به این زن بده. اونم بعد این همه زحمتی که براشون کشیده. سپیده به خودت نگاه کن. شب و روز توی این کارخونه داری جوونیتو از بین می‌بری که دو قرون پول در بیاری به یه دردی بزنی. سر یه قضیه‌ی مسخره یه هفته تعلیقت کردن. به هیچ جاشونم نبود از کجا پول در میاری بخوری این هفته. منا تو یه نگاه به خودت بنداز. هرچی از دهنت دراومد به این دختر گفتی و انگار نه انگار بیشتر از بچه‌هات داری با این، داری با ما زندگی می‌کنی. با هر دوتاتونم. با همه‌مونم. شدیم مسخره‌ی دست مردا تو این کارخونه. هیشکی رومون حسابی باز نمی‌کنه. همه بهمون می‌خندن.

آنقدر عصبانی‌ام که چیزی برایم مهم نیست. همه‌ی چیزهایی که در دلم مانده را  فریاد می‌زنم. نه به حفظ آبروی مرضیه پیش همکاران اهمیت می‌دهم و نه به ناراحت شدن سپیده و منا از حرف‌هایم. حتی ملاحظات خودم برای فاش نشدن داستان من و روحی هم از اهمیت ساقط شده است:

–              من بیچاره برای چندرغاز وام که اونم می‌خوام بذارم سر پول رهن خونم که بیرونم نکنه صاحبخونه، باید برم به اون روحی بی‌پدر رو بندازم. که اونم برگرده بگه اگه باهام باشی برات جور می‌کنم وامتو. منم از ترس این که داستان نشه راز دلمو به هیشکی نتونم بگم. تف به این زندگی که ما داریم!

منا که ابتدا معلوم بود از دست من برزخ شده، با شنیدن این حرف با من همراه می‌شود:

–              بی‌شرف قورومساق. پس به توئم این حرفو زده. نرگس تو اولین و آخرین زنی نیستی که این روحی بهش بی‌احترامی‌ کرده. برای منم همین اتفاق افتاده. فکر کرده چون پولداره می‌تونه هر غلطی بکنه. باید یه درس حسابی بهش بدیم.

حرف‌های منا با تأیید چند نفر دیگر همراه شد.

–              آره باید یه کاری بکنیم. بریم به سرابی بگیم.

–              سرابی‌م از اون دیوث‌تره. فایده نداره. به نظر من شماره زنشو پیدا کنیم. بذاریم کف دست زنش.

–              فرض کن این کارم کردیم. فکر کردی آدم می‌شه و تکرار نمی‌کنه؟

–              تازه اگه بفهمه و اخراجمون کنه چی؟

–              اگه دردسر شه چی؟ خبر به گوش شوهرامون برسه که دیگه نمیذارن ما بیایم سر کار. شوهر من پوستمو می‌کنه.

–              چرا پوست تو رو می‌کنه؟ باید پوست این بی‌ناموسو از تنش جدا کنه.

–              راست می‌گه. اگه حرف بد پشت سرمون راه بیفته نمیشه بی‌آبروییشو جمع کرد.

–              چه بی‌آبرویی‌ای؟ قضیه یک نفر نیست که. به بیشترمون تیکه پرونی کرده.  یه نفری نباید جلو بریم. همه باید پشت هم دربیایم.

منا که هنوز از دست سپیده کفری است در جواب این حرف می‌گوید:

–              زکی! حتماااا! همه پشت هم. ما هر چی می‌کشیم از دست این پشت همو نداشتنه. یکی مثل این خانوم برای یه مسئله کوچیک مثل جارو زدن نزدیک بود جفتمونو از کار بیکار کنه. حالا میاد پشت سر من وایسه؟ هرچی بهش میگم من دیسک کمر دارم نمیتونم روزی که نوبتمه چندبار کف رختکنو جارو کنم، حالیش نیست. خیال می‌کنه می‌خوام از زیر کار در برم.

سپیده که نمی‌خواهد حرف منا را بی جواب بگذارد با غضب جواب منا را می‌دهد:

–              باز سر این حرفو وا نکن که تو خودت بیشتر از هر کسی پشت خانوما رو ول می‌کنی. اولاً من واقعا وسواس دارم و نمیتونم تحمل کنم. دوما باید اون حرفای زشتو جلو همه به من می‌زدی؟ من و مسخره‌ی خاص و عام می‌کردی؟

فریبا قبل از این که باز بحث این دو به گیس و گیس‌کشی برسد وارد بحث می‌شود:

–              خدا پدراتونو بیامرزه خب این مشکل راه‌حل داره. باید به جای جاروی دستی، جاروی برقی داشته باشیم توی رختکن که سریع و بدون زحمت بشه موکتو جارو کرد. هم دیگه کمرامون درد نمیگیره و هم رختکن همیشه تمیزه و میشه چندبار در روز جاروش کرد.

یکی از دوستان سپیده هم اضافه کرد:

–              اگه شرکت یه نفرو استخدام کنه که مسئول نظافت رختکن‌ها و دستشویی‌ها باشه دیگه این مشکلاتو نداریم. ما کارمون اینجا مونتاژ و بسته‌بندیه. چرا باید کار نظافتو هم به عهده بگیریم؟

عجب فکرهایی به سرشان زده بود. چرا قبل از این به جای دعوا همچنین پیشنهادهایی را نمی‌دادند؟ من هم نظری دادم:

–              بچه‌ها به نظر من شرکت زیر بار استخدام نیرو برای نظافت رختکن نمیره قطعاً. بیایم یه نامه جمع کنیم و امضا کنیم که یه جاروبرقی سطلی قوی بخرن برامون. احتمال اینکه قبول کنن بیشتره.

منا که انگار گره‌ای از زندگی‌ش باز شده باشد سریع پاسخ مثبت را می‌دهد. دستش را بالا می‌برد:

–              موافقم. موافقم. من خودم جلو میفتم نامه رو می‌نویسم و می‌برم همه امضا کنن.

سپیده هم که انگار می‌خواهد کم نیاورد اضافه می‌کند:

–              منم موافقم. چی از این بهتر. منم کمکت می‌کنم.

مرضیه یکباره چیزی را یاد ما انداخت:

–              قرار بود روحی رو یه درس حسابی بدیم. اونو چیکار کنیم.

فریبا که دوست دارم خوش فکرترین زن این کارخانه بناممش باز هم نظر جالبی داد:

–              بیاید نامه‌‌ رو به روحی تحویل بدیم و کار رو از اون پیگیر شیم. اگه جواب سربالا داد و پیچوند می‌تونیم اون موقع یه فکری هم برای اون بکنیم.

به نظر تنها کاری که می‌توانستیم بکنیم فعلاً همین بود. برنامه‌ی خاصی برای روحی وجود نداشت. همه هم نظر شدیم که فعلاً مسئله‌ی جاروبرقی را حل کنیم. بقیه‌ی زنانی هم که در بحث حضور داشتند تأیید کردند که امضا را می‌دهند. با این کار تنش بین زنان مخصوصاً  گروه منا و سپیده حل می‌شد.در کمال ناباوری برای اولین بار زنان کارخانه داشتند با هم کار مشترکی را جلو می‌بردند و این برای ما یک رؤیا بود که می‌ترسیدیم به کابوس تبدیل شود.

منا تا عصر همان روز نامه‌ای تنظیم کرد. متن نامه هم بدک نبود. امضاها در زمان استراحت عصر از همه‌ی زنان گرفته شد. پایان همان روز کاری هم من، منا، سپیده و فریبا نامه را به روحی دادیم. روحی هم که عجله داشت برود نامه را روی میز گذاشت و گفت که فردا رسیدگی می‌کند.

***

صبح روز بعد که به کارخانه رسیدیم پیش از اینکه به رختکن برویم هر چهارتای ما به اتاق روحی احضار شدیم. روحی پشت میزش نشسته بود و در حالی که به صندلیش تکیه داده بود و یک دستش چانه‌اش را گرفته بود و دست دیگرش نامه را، با حالتی برافروخته مشغول خواندن آن بود. با ورود ما به اتاق سرش را از نامه بیرون نیاورد. سلاممان را هم جواب نداد. بعد از چند ثانیه سکوت یکباره نامه را روی میزش پرتاب کرد و بدون اینکه مقدمه‌ای بگوید سر اصل مطلب رفت:

–              پس پشت سر ما دنبال شورش درست کردنید! نامه می‌نویسید! امضا جمع می‌کنید! حتماً بعدش هم می‌خواید اعتصاب راه بیندازید.

هر چهارتای ما هاج و واج مانده‌ایم. آن روحی هیز و هَوَل که تا زن می‌دید محترم و خوش‌رفتار می‌شد حالا داشت ما را تهدید می‌کرد و شاخ و شانه می‌کشید. انگار داشت خطری را حس می‌کرد. منا سریعتر از ما خودش را جمع و جور کرد و وارد بحث با روحی شد:

–              چه شورشی؟ چه آشی؟ چه کشکی؟ ما فقط یه جاروبرقی می‌خوایم. دلایلشم نوشتیم توی نامه.

–              خب همینو یه نفرتون میومد به خودم می‌گفت. لازم نبود قُشون‌کشی کنید و راه بیفتید تو کارخونه امضا جمع کنید.

–              امضا جمع کردیم که بگیم خواسته‌ی هممونه نه یک نفر و دو نفر.

–              من برای خودتون می‌گم. خدا خدا کنید خبر این کارتون به سرابی نرسه که اگه اون بفهمه حتماً اخراجید. الانم این نامه رو بردارید پاره کنید و بندازین دور.

–              خیلی خب. پس جارو برقی چی میشه؟

–              من تا آخر امروز صحبت می‌کنم باهاشون. خبرشو بهتون می‌دم. دیگه‌م نبینم از این کارا کردید که اینبار خودم نامه‌ی عدم نیاز به نیروهایی مثل شما رو تحویل مدیریت می‌دم.

چهارنفری و در حالی که کنف شده بودیم از اتاق بیرون زدیم. منا به خونمان تشنه بود. تا رسیدیم به رختکن دهانش را باز کرد و هر چی که به ذهنش رسید بار ما کرد:

–              شما زبون ندارید دیگه؟ دیروز خوب سخنرانی می‌کردید. امروز چی شد. لال‌مونی گرفتید؟ فقط منو انداختید جلو چشم اون روحی دیوث، خودتون مثل موش رفتید عقب وایستادید. دیگه نشنوم بگید ما باید پشت همو بگیریم.

منا راست می‌گفت هر سه تای ما حسابی شوکه شده بودیم. انتظار این واکنش را از روحی نداشتیم. فقط منا بود که توانسته بود خودش را کنترل کند. حالا همه‌چی خراب شده بود. فریبا به زبان آمد:

–              ببخشید منا. من یکی که حسابی خشکم زده بود. زبونم بند اومد اصلاً. ولی جبران می‌کنم. عصر خودم میرم پیگیر قولش می‌شم.

منا که نمی‌خواست صدایمان را بشنود دستش را تکانی داد و زیرلب گفت : آره ارواح عمه‌ت حتماً میری! سریع لباس‌های کارش را پوشید و به سالن رفت. پشت سر منا یکی یکی همه از رختکن خارج شدیم.

توی سالن غوغایی به پا بود. مردها از حرکت ما خبردار شده بودند و همه‌شان داشتند آمارمان را می‌گرفتند. همه‌ی خبرها پچ پچ‌کنان از میزی به میز دیگر منتقل می‌شد. مرضیه که کنار من ایستاده بود داشت از میز بغلی اطلاعات می‌گرفت و برای ما بازگو می‌کرد:

–              میگن مردا از تعجب شاخ درآوردن. احمدآقا گفته ای کاش به مام خبر می‌دادی پای نامه رو امضا می‌کردیم.

از آن یکی میز پچ پچ دیگری شد و خبر دیگری منتقل شد:

–              اکیپ چشم چرونا مسخره‌مون کردن. گفتن مگه می‌خوان جهیزیه بخرن که درخواست جاروبرقی دادن. حتما تشت حموم و آفتابه مسی هم می‌خوان.

فریبا به میز بغلی می‌رساند که:

–              غلط کردن! بگو چه طور شما پارسال درخواست تلویزیون کردید که مسابقات جام جهانی رو ببینید مسخره نبود؟! جاروبرقی خواستن ما مسخره‌ست؟

مرضیه رو به من کرد و گفت:

–              صبح بچه‌های بخش کنترل‌کیفیت منو دیدن. بهم گفتن درود به شرفتون! همین طور ادامه بدید. آتیش انداختید تو کارخونه. اگه لازم بود خبر بدید مام حمایتتون می‌کنیم.

این مکالمات تا ساعت ها ادامه داشت. پیام‌های خوب و بد مرتب در حال انتقال بود. عصر همان روز فریبا خواست که به اتاق روحی برود تا نتیجه را بگیرد. تصمیم گرفتیم که هیچ کدام  تنهایی پیش روحی نرود و چهارتایی به اتاق او رفتیم. روحی پاسخ داد:

–              من با آقای سرابی صحبت کردم. ایشون گفتن که شرکت خرج‌های مهم‌تری از جاروبرقی داره. موافقت نکردن. تازه پیگیر شد که کی این درخواست رو داده. من ماست مالیش کردم. برین خداتونو شکر کنید که نذاشتم بفهمه کیا بودین. اگه میدونست که امضا جمع کردید حسابی قاطی می‌کرد.

فریبا گفت:

–              آقای روحی ما جرمی نکردیم که بخوایم بترسیم؟ اتفاقاً ای کاش می‌گفتید که ما امضا جمع کردیم. اصلاً خودمون می‌ریم پیشش و می‌گیم. کار اشتباهی که نکردیم. یه دونه نامه نوشتیم. نخواستیم که کارخونه رو به هم بزنیم. شما این جاروبرقی رو برای ما بخرید ما مشکلمون حل می‌شه.

روحی که انگار استرس گرفته و ترسیده ناخواسته می‌گوید:

–              نه نه! اصلاً این کارو نکنید! همین مونده سرابی فکر کنه من از عهده‌ی نیروهام برنمیام.

دلیل ترس و استرسش پس همین بوده. این را کاملاً از این حرفش می‌شد فهمید. عواقب رسیدن این خبر به سرابی بیشتر از هر کدام از ما یقه‌ی روحی را می‌گرفت که نتوانسته نیروهای زیردستش را کنترل کند. روحی فهمید که بند را به آب داده. خودش را جمع و جور کرد و گفت:

–              اصلاً چه قدر پرروید شماها! هر چی حرف می‌زنم توی سرتون نمیره. به گوسفند هم یه حرف رو چندبار بزنی متوجه می‌شه. ولی  شما انگارنه‌انگار.

منا که فهمیده روحی از چه می‌ترسد جرأت بیشتری گرفته و از کوره در می‌رود.

–              حرف دهنتو بفهم آقای روحی! گوسفند یعنی چی؟

روحی هم با عصبانیت و در حالی که ما را به سمت درب خروج راهنمایی می‌کند می‌گوید:

–              بفرمایید بفرمایید! با شماها اصلاً نباید صحبت کرد. لیاقتتون همونه که اخراج موقت شید. یک هفته هر چهارتاتون اخراجید.

تلفن را برمی‌دارد و اسم‌هایمان را به نگهبانی می‌دهد تا ما را از فردا به شرکت راه ندهند. نگهبان را هم تهدید می‌کند که اگر پای یک نفر از ما به شرکت باز شد او را هم اخراج می‌کند.

هر چهارتای ما با عصبانیت و در حالی که تیکه‌ای به روحی می‌انداختیم از اتاق او خارج شدیم. خبر دهن به دهن در تمام کارخانه پیچید. زن و مرد در کنار هم در حال صحبت کردن درمورد این قضیه بودند. کار تمام شده بود و ناامیدی بدرقه‌‌کننده‌ی همه‌ی ما تا خانه شده بود.

***

خانه از کارخانه برایم بدتر شده است. حس بازنده بودن دارم. هم در محیط کار به من ستم می‌شود و هم در خانه. فشار روانی زیادی بر من سنگینی می‌کند. نه تحمل سعید را دارم  و نه دخترهایم را. الین و النا خیلی زود متوجه شدند که حال خوبی ندارم و نزدیکم نمی‌شدند. حوصله‌ی شام درست کردن را هم ندارم. سعید که به خانه آمد طبق معمول جلوی تلویزیون دراز کشید و خوابش برد. یک ساعت بعد که از خواب بیدار شد و دید که شامی در کار نیست به آرامی شروع کرد به غُر زدن. غُر زدن سعید همانا و انفجار من همان:

–              سعید جان من و تو داریم به یک اندازه بیرون از این خونه کار می‌کنیم. صبح تا شب سر کاریم. تو که از سر کار میای خونه میری تو استراحت تا فردا صبح. من فلک زده جُرم کردم زن شدم. سر کار می‌رم، میام خونه باید غذا بپزم، خونه‌داری کنم، مهمون‌داری کنم. مسئولیت کارای بچه هام که کلاً با منه. گاهی اگه یه تکونی به خودت بدی و کاری رو تو این خونه بکنی هم فقط به عنوان کمک می‌بینیش. اصلاً وظیفه‌ی خودت نمیدونی که توی این همه کار تو هم باری برداری. من زیر بار این همه فشار طاقت نمیارم. تو این جامعه ما زنا چه حقی داریم؟ سر کار حقمون رو می‌خورن، بهمون ظلم می‌کنن. حتی بیشتر از شما مردا ازمون کار می‌کشن و حقوق کمتری هم بهمون می‌دن. توی خونه هم بهمون ظلم میشه و کلی کار بی‌جیره و مواجب باید بکنیم. من دیگه تحمل این وضعیتو ندارم!

سعید میخ‌کوب شده است. تا به حال این حرف‌ها را ازمن نشنیده بود. وقتی که می‌بیند ناراحتم سکوت می‌کند تا آرام شوم. به اتاق خوابمان می‌روم. در حالی که به حرف‌های خودم فکر می‌کنم دلم به حال سعید هم می‌سوزد. او هم تحت فشار کاری و مالی زیادی است. سر کار حسابی اذیت می‌شود. همان طور که همه از من به عنوان زن انتظار دارند که به امورات خانه و بچه ها برسم، از سعید هم به عنوان مرد انتظار دارند که بار مالی زندگی را به دوش بکشد. از حق نگذریم من هم اگر بیرون از خانه کار می‌کنم آن را به عنوان انجام لطفی در حق سعید می‌بینم و نه وظیفه‌ای که به دوش من هم هست. راستی چرا باید اینجوری باشد؟ شاید هم من و هم سعید در یک چیز مشترکیم و آن درد زندگی کردن در این روزگار سخت است. این درد مشترک را من با کسان دیگری هم دارم. با همکارانم در کارخانه. شبیه به فریبا و امیر. شبیه به مرضیه و منا و حتی سپیده. راستی چه قدر شبیه هم.

در فکر این چیزها بودم که خوابم برد. وقتی از خواب بلند شدم که النا بغل دست من روی تخت دراز کشیده بود و داشت مرا صدا می‌کرد تا بیدار شوم. مرا از تخت بیرون کشید و به آشپزخانه برد.

سعید و الین داشتند سفره را می‌چیدند. سعید برای شام کتلت درست کرده بود و الین داشت کاهو و خیار شور خورد می‌کرد. النا هم دست مرا گرفت و به سمت سفره برد. غذا را خوردیم و با کمک هم سفره را جمع کرده و ظرف‌ها را شستیم. ساعت‌ها در مورد زندگی چهارنفره‌مان حرف زدیم و بعد از آن من از داستان امروز کارخانه گفتم. سعید مرا حمایت کرد و از تجارب خودش در مورد اعتراض و اعتصاب در کارخانه گفت. خوشحال بودم که سعید حرف‌هایم را متوجه می‌شود و مرا راهنمایی می‌کند. سعید واقعاً خوش‌شانسی زندگی من بود.

صبح فرا رسید. امروز قرار نیست سرکار بروم. نه تنها امروز که شش روز دیگر هم همین بساط است. با اینکه می‌توانستم بیشتر بخوابم اما استرس بیکاری از خواب بیدارم کرد. صبحانه‌ای برای سعید و بچه‌ها دست‌وپا کردم. خانه خالی شد و من تنها ماندم. چند ساعتی نگذشته بود که گوشی تلفنم زنگ خورد. مرضیه بود. گفت که آب دستت هست زمین بگذار و به کارخانه بیا. به سه نفر دیگر هم زنگ زده بود.

وقتی به کارخانه رسیدم نگهبان جلوی ورود من به کارخانه را گرفت. فریبا و منا و سپیده هم کم‌کم رسیدند. از بین در دیدیم که همه‌ی بچه‌ها توی حیاط کارخانه جمع شده‌اند. هر چهارتای ما گیج و مبهوت بودیم. احمدآقا کارگر قدیمی خط، پیمان یکی از بچه‌های جوان کنترل‌کیفیت، مرضیه و سپیده از شرکت بیرون آمدند و به ما پیوستند. مرضیه گفت که با احمدآقا و پیمان صحبت کردند و تصمیم بر این شده که مردها هم از زن‌ها حمایت کنند. قرار شده بود تا رسیدن به خواسته‌ها همه دست از کار بکشند. این‌بار نامه را مستقیماً به سرابی داده بودند. همه‌ی کارگران کارخانه پای نامه را امضا کرده‌اند. اما این نامه نامه‌ی دیگری بود. سپیده عکس نامه‌ی جدید را نشان ما داد. عکس خیلی واضح نبود. ولی بندهای مطالبات با سایز بزرگتر و خواناتری نوشته شده بود. مطالبات نامه این‌ها بود:

  • خرید جاروبرقی برای رختکن زنانه و مردانه
  • برقراری مجدد سیستم وامدهی به کارکنان
  • بازگشت تمام همکاران اخراجی به کار
  • عزل آقای روحی از سمت سرپرستی

مطالب مرتبط

ولی من می‌دانستم که همینطوری‌هاست ...
روایتِ فرایند تحول کارگران و آگاهیِ روییده از بستر رنج و خشم است که نمک زمین را فیلمی ماندگار ساخته است.
کتاب الکترونیکی حاضر مجموعه‌ای است از روایت‌هایی که تاکنون در سایت پیکان منتشر شده است.