«بَی»

داستانی از علی‌اشرف درویشیان

عید، آهسته‌آهسته می‌آمد. با صدای گنجشک‌های روی دیوارها می‌آمد. می‌آمد و می‌نشست گوشۀ اتاق دل‌گیر ما.

خیلی زودتر از بزرگ‌ترها بوی عید را حس می‌کردیم. مثل اینکه هوا مهربان‌تر می‌شد. دیگر پاهای لختمان در کفش‌های لاستیکی یخ نمی‌زد. آشورا[1] با خودش پوست پرتقال می‌آورد. پوست انار می‌آورد. یخ‌های کنارش آب می‌شد. زباله‌ها از زیر برف‌ها بیرون می‌افتادند و گربه‌ها از دو سوی آن برنو برنو دل‌سوزی راه می‌انداختند.

بخاری مدرسه را دیگر روشن نمی‌کردند. در کوچه‌ها دیگر برف نبود. گل و لای بود. به جای برف، باران می‌آمد. خیس می‌شدیم اما سردمان نمی‌شد.

عید می‌آمد و گوشۀ دیوارها، کنار سبزه‌های تازه‌دمیده می‌نشست.

عید می‌آمد و با بخاری که از سر دیوارهای خیسیده بلند می‌کرد آمدنش را به ما خبر می‌داد.

ابتدا آمدن عید را باور نمی‌کردیم، ولی یک روز صبح که به حیاط می‌آمدیم و می‌خواستیم مثل همیشه از روی برف‌های حوض سر بخوریم، ناگهان در حوض فرومی‌رفتیم. می‌دانستیم که دیگر عید آمده و از زیر، برف‌های حوض را آب کرده که ما را تا کمر در خود فروببرد و گولمان بزند.

در حالی که تا کمر خیسیده بودیم، آهسته به اتاق می‌رفتیم و از پشت پرده با ترس و لرز به ننه اشاره می‌کردیم که ما را دریابد.

از سرما و از ترس بود که می‌لرزیدیم. ترس از اینکه مبادا بابا بفهمد. و این ننۀ بیچاره بود که شلوارمان را عوض می‌کرد و در همان حال از بغل رانمان چنگول[2] می‌گرفت و توی سر خودش می‌زد.

ما می‌لرزیدیم و به جای چنگول‌ها که کبود و دردناک بودند، با وحشت خیره می‌شدیم و جیغ و ناله‌ها را در سینه‌مان خفه می‌کردیم.

ننه خودش هم از آن قیافۀ رنج‌کشیده و پیچ‌وتابی که از درد به خودمان می‌دادیم ناراحت می‌شد و به صورت خودش لطمه می‌زد، ولی خوب، نباید بابا می‌فهمید. اگر می‌سوختیم، اگر می‌افتادیم و جایی‌مان می‌شکست و اگر چیزی گم می‌کردیم، نباید بابا می‌فهمید. و این غمخوار همیشگی، ننه‌مان بود که همه چیز را به قول خودش «قورت می‌داد» و روی جگرش می‌ریخت.

این‌جوری بود که عید می‌آمد.

ننه برای هر کدام از ما، مشتی گندم و عدس در کاسه‌ای می‌ریخت تا بخیسد و بعد در سینی می‌ریخت و پهن می‌کرد تا سبز بشود. هر روز به کاسه‌ها سر می‌زدیم و به صدای نفس‌های گندم‌ها و عدس‌ها گوش می‌دادیم:

ــ پس… فس… پس… س.

شب‌ها ننه وصله‌پینه‌هایش را شروع می‌کرد و به بابام می‌گفت:

ــ باید زمین نفس آشکار کشیده باشه، ها!

و بابام مثل کسی که آب سرد رویش ریخته باشند، با چوب‌سیگارش چانه‌اش را می‌خاراند و می‌گفت:

ــ ها. آها. آره کشیده.

و همه ساکت می‌شدیم. چنان ساکت که صدای نفس‌های عدس‌ها را در کاسه می‌شنیدیم.

ــ پس… فس… پس… س.

هر شب قلک‌هامان را بیخ گوشمان می‌گرفتیم و تکان می‌دادیم و به صدا درمی‌آوردیم. می‌خواستیم از پشت دیوارهای گلی قلک‌ها، درونشان را بنگریم. با خود می‌گفتیم:

ــ راستی چقدر شده! نزدیکه پر بشه ها!

هر کس پول قلکش برای خودش نبود. سالی یک بار و یک نفر بایستی لباس می‌خرید و آن کسی بود که لباسش بیشتر از همه وصله داشته باشد.

شب از زیر کرسی با همدیگر دربارۀ خرید لباس یکی‌به‌دو می‌کردیم.

پچ‌پچ اکبر به گوش می‌رسد که می‌گفت:

ــ های اصغر! امسال مال منه ها! داشی برا.

و اصغر یواشی با التماس می‌گفت:

ــ پارسال مال تو بود، برادرکم. مگر یادت نیست. امسال مال منه می‌خوای وصله‌هامان را بشماریم.

بعد اکبر و اصغر شروع می‌کردند به شمارش وصله‌هاشان و اصغر برنده می‌شد ولی باز هم پچ‌پچ و وزوز آنها به گوش می‌رسید.

ــ پچ‌پچ‌پچ… پارسال، پارسال… پس… پس… پچ‌پچ…

ــ وزوز… وصله وصله… وزوز…

بعد ناگهان کرسی تکان سختی می‌خورد و صدای خروپف کسی که گلویش را فشار بدهند بلند می‌شد. ننه فریاد می‌زد:

ــ یا حضرت عباس، همدیگر را خفه کردند.

و بابا، با یک مشت که حوالۀ لحاف طرف اکبر و اصغر می‌کرد به خروپف خاتمه می‌داد.

***

یک روز نشستیم دور هم. قلک‌ها را آوردیم. ننه هم مال خودش را آورد. چهار تا قلک بود و ننه با تیشه آنها را شکست. چند مرتبه پول‌هاشان را شمارد. بعد مشکوک مرا نگاه کرد. آخر پول من کمتر از همه بود. راه پول درآوردن از قلک را یاد گرفته بودم. یک حالت ذوق‌زدگی در همۀ ما بود. دیگر آن غم همیشگی که مانند یک تکه نخ سیاه، دائم گوشۀ لب ننه بود وجود نداشت. پول‌ها را پر چادرش ریخت و با هم به بازار رفتیم.

خیابان چقدر خوب بود! دکان‌های کلوچه‌پزی. چه بوهای خوبی! کلوچه‌های کره‌ای، آب‌نبات‌های رنگارنگ، ترش و شیرین، سقز. با خودم می‌گفتم:

ــ اگر بزرگ شدم، به خدا همۀ پول‌هایم را می‌دم کلوچه کره‌ای.

به اکبر می‌گفتم:

ــ تو اگر بزرگ بشی پول‌هایت را چه می‌کنی؟

ــ می‌دهم ترش و شیرین. به امام رضا قسم که هر شب می‌رم سینما. هر شب.

و در حالی که آب دهانش را قورت می‌داد و تکه نانی را که با خودش آورده بود، به نیش می‌کشید، از من می‌پرسید:

ــ راستی کی بزرگ می‌شیم؟

می‌گفتم:

ــ آدم باید چیز زیاد بخوره تا زود بزرگ بشه.

اکبر با ناامیدی می‌گفت:

ــ پس ما هیچ وقت بزرگ نمی‌شیم. ای دادوبیداد!

***

به دکان کت و شلوارفروشی رسیده بودیم و ننه داشت با صاحب دکان حرف می‌زد و اصغر را نشان می‌داد.

کت و شلوارفروش، چنان اصغر را ورانداز کرد که گویی موش‌خرما دیده بود. بعد از اینکه تماشایش تمام شد، از گوشۀ دکان، چوب بلندی برداشت و یک دست کت و شلوار کوچک از سقف دکانش پایین آورد.

اصغر با کمک ننه، کت و شلوار را پوشید و دو سه تا سقلمه هم از ننه خورد. بعد که دگمه‌هایش را بستند، مثل اینکه اکبر دارد گلویش را فشار می‌دهد به خرخر افتاد.

ننه رو کرد به کت و شلوارفروش و گفت:

ــ برارم این خیلی تنگ و ترشه. یکی دیگر بیار. الان بچه‌ام را خفه می‌کنه.

صاحب دکان دوباره لباس را سر چوبش زد و در حالی که دماغ گنده‌اش را با پر آستینش پاک می‌کرد، از همان بالا، کت و شلوار دیگری آورد.

کت و شلوار بدرنگی بود. اصغر دلش نبود آن را برایش بخریم. چون وقتی ننه کت را به تن او کرد، اصغر خودش را کج گرفت. دستش را از آستین رد نمی‌کرد. یک شانه‌اش را از حد معمول بالاتر گرفته بود. ننه هرچه شانه‌اش را با زور پایین می‌برد، اصغر باز شانه‌اش را بالا می‌برد. دو سه تا گرمچه[3] از ننه خورد. با مشت، محکم روی شانۀ اصغر که بالا گرفته شده بود می‌زد. تا شاید یک میزان شود ولی همچنان به جای اول برمی‌گشت. اصغر شکم خود را باد می‌کرد تا دگمه‌ها بسته نشوند و هنوز دگمۀ آخر را نبسته بودند که به خرخر می‌افتاد.

به درخواست ننه آن را هم عوض کردند. من و اکبر دکان را دید می‌زدیم. چه کت و شلوارهای خوبی! به اندازۀ من، به اندازۀ اکبر. زن‌های دیگر هم با بچه‌شان آمده بودند، برای خرید.

ناگهان فریاد اکبر بلند شد. فریادی شبیه فریاد کسی که سوخته یا عقرب به او زده باشد. همه دلواپس شدند. کت و شلوارفروش دستش لرزید و یک دانه کت از سقف روی سرش افتاد. هراسان رو به اکبر رفتیم. معلوم شد یکی از بچه‌ها از فرصت استفاده کرده و به نان دست اکبر گاز زده بود. خیال کردیم دست او را گاز گرفته ولی نه فقط نانش را گاز زده بود.

کودک لرزان با رنگی پریده در حالی که به‌سختی نان را می‌جوید، ایستاده بود. مادرش ناگهان با عصبانیت او را گرفت و با چنگول گونه‌های زردش را گل انداخت. بعد او را به زمین زد و شلوار بچه را پایین کشید و با دندان، میان ران‌های سفید و بی‌خونش را گاز گرفت. ننه با بغض به سر زن داد زد:

ــ چرا می‌زنی بچه را آخه ننه جان؟ مگر کفر خدا کرده؟ عیبی نداره.

و بعد رو کرد به اکبر که از این صحنه ترسیده بود و با خشم گفت:

ــ تف به تو! ای نان کور! چه شد مگر؟! از گوشت جانت خورد؟

زن به سر بچه‌اش داد می‌زد:

ــ ای گدا گرسنه. آن شکمت را پاره می‌کنم. مگر شب پدرت نیاد خانه. می‌دم سیخ داغ تو شکمت بکنه.

تکۀ نان، خیس از آب دهان، زیر پا لگد شده بود.

سروصدا خوابید و به درخواست دوبارۀ ننه، یک کت و شلوار دیگر از سقف پایین آورده شد. مناسب بود. به خانه برگشتیم.

***

کت و شلوار را به دیوار اتاقمان آویزان کردیم. اصغر ساعتی یک مرتبه می‌رفت، صندوق کوچکی را که داشتیم، زیر پایش می‌گذاشت و جیب‌های کتش را وارسی می‌کرد. حتی شب هم که همه خوابیده بودیم از کت و شلوارش دست‌بردار نبود. یک تکه کاغذ از یکی از جیب‌هایش پیدا کرده بود که رویش نوشته بود 36. آن کاغذ را اکبر از او دزدید و تا چند روز بر سرش دعوا بود.

اصغر خیال می‌کرد که آن کاغذ همیشه باید همراهش باشد. یک تکه کاغذ پیدا کرده بود و رویش نوشته بود 32 و توی جیبش گذاشته بود ولی این به اولی نمی‌شد و دائم بهانه می‌گرفت و از اکبر مشت می‌خورد. صد بار بیشتر جیب‌هایش را گشت.

***

شب عید با بوی برنج صاف‌کرده، با بوی عرق تن دخترها می‌آمد. در آن شب‌ها صدای آه می‌آمد. شاید صدای آه درخت گلابی خانۀ همسایه بود که شکوفه می‌داد. شاید صدای آه کوه پرآو بود که برف‌هایش آب می‌شد و شاید صدای آه ننه بود.

صدای ترقه‌ها، فیشک‌ها، گلاب‌پاش‌ها، پیاله‌مهتاب‌ها و پاپیچک‌ها شب شهر را آشفته کرده بود.

شب عید برای من خیلی دل‌گیر بود.

می‌نشستیم گوشۀ اتاق. بابا تند و تند سیگار می‌کشید. ننه خسته از کار روزانه به این طرف و آن طرف می‌رفت و برنج را صاف می‌کرد.

بابا به ما نگاه نمی‌کرد. سرش پایین بود. همیشه پالتوش را روی دوشش می‌انداخت و گوشۀ اتاق چمباتمه می‌زد. و در خودش فرومی‌رفت.

از بیرون، فشفشه‌ها به تاریکی آسمان خط می‌انداختند. فریاد و جیغ و داد بچه‌ها به هوا می‌رفت. من و اکبر و اصغر، یواش‌یواش و دزدکی، خودمان را پشت شیشۀ اتاق می‌کشاندیم. نفسمان را در سینه حبس می‌کردیم و از گوشۀ شیشه‌ها به بیرون خیره می‌شدیم. خود را فراموش می‌کردیم. همراه فشفشه‌ها سرمان تا ته آسمان بالا می‌رفت مثل اینکه خودمان آنها را آتش می‌کردیم. من می‌گفتم:

ــ آن، آن ستاره‌دار مال من بود.

اکبر ذوق‌زده می‌گفت:

ــ آن یکی هم مال من.

و اصغر یک فشفشۀ بی‌ستاره را صاحب می‌شد.

بر سر فشفشه‌ها شرط‌بندی می‌کردیم که کدام ستاره‌دار و کدام بی‌ستاره بودند. شرط‌بندی بالا می‌گرفت. نفس‌ها از قفسۀ سینه بیرون می‌زد و ناگهان بابا، داد می‌زد، تشرمان می‌زد و می‌گفت که از کنار شیشه‌ها دور شویم.

با شتاب برمی‌گشتیم سر جامان و به صدای ترقه‌ها که از راه دور و نزدیک، در خانه‌ها و کوچه‌ها می‌ترکیدند، دل خوش می‌کردیم.

***

عید شد. شیرینی خوردیم. سینه‌درد گرفتیم و کتک خوردیم. قلک تازه خریدیم و به انتظار سال بعد نشستیم تا نوبت که باشد.

دور گردن اصغر قرمز شده بود. ازبس یقۀ کتش زبر بود. تعطیلی خیلی زود تمام شد.

ته جیب‌ها را می‌گشتیم و مقداری خاکه‌کلوچه با مو و چرک بیرون می‌آوردیم و از حسرت می‌خوردیم. ننه برای اصغر یقه دوخت و گردنش را از زخم شدن نجات داد.

شب‌های آخر می‌نشستیم و تندتند مشق‌هامان را می‌نوشتیم و گریه می‌کردیم. گریه برای روزهای ازدست‌رفته، برای شیرینی‌هایی که دیگر نبودند، برای تعطیلی که تمام شده بود و برای مشق‌هایی که ننوشته بودیم.

***

دوباره مدرسه رفتن شروع شد. کرسی دیگر وسط اتاق نبود. مثل اینکه چیزی گم کرده بودیم. بابام شب‌ها می‌نشست گوشۀ اتاق. سیگار می‌کشید و شعرهای باباطاهر عریان را می‌خواند.

چند روزی بود که اصغر خودش را از ما پنهان می‌کرد. دزدکی می‌آمد و دزدکی می‌رفت و با هیچ کس دعوا و شوخی نمی‌کرد. مثل اینکه یک طرفش فلج شده بود. کتابش را یک‌وری می‌گرفت و می‌آمد خانه. کتش را هیچ کس نمی‌دانست کجا می‌گذارد. قیافه‌اش گرفته و غمگین و پریده‌رنگ بود. با ما کمتر حرف می‌زد. دو سه بار ننه گفته بود که یقۀ کتش را بیاورد تا عوض کند و بشوید، ولی او فقط گفته بود: «یقه‌ام تمیزه.»

یک روز که از مدرسه به خانه می‌آمدم، حسین یکی از هم‌کلاسی‌های اصغر را دیدم.

او خودش را به من رساند و در حالی که نفس‌نفس می‌زد، با عجله گفت:

ــ داداش‌اصغر! می‌دانی چه شده به اصغر؟

ــ نه نمی‌دانم. زودتر بگو چه شده؟!

به اطرافش نگاه کرد و با کمی من و من گفت:

ــ اصغر یک بی بزرگ خریده و گذاشته تو جیبش. حالا یک هفته اس که از توی جیبش بیرون نمی‌آد. وقتی می‌ره پای تخته‌سیاه یک کتاب یا دفتری با خودش می‌بره و روی جیبش می‌گیره. «بی» خیلی بزرگه. وقتی می‌نشینه روی نیمکت، یک‌وری می‌شینه تا بچه‌های کنارش اذیت نشن.

مثل اینکه با جارو تو سرم زدند. دوان‌دوان به خانه رفتم و به ننه گفتم:

ــ «بی» تو جیب اصغر گیر کرده و درنمی‌آد.

ننه مدتی هاج‌وواج مرا نگاه کرد و بعد که فهمید چه شده، با ناله گفت:

ــ آخ! آخه «بی» از کجا رفت تو جیب اون «بی‌»خور پدرسگ؟

جریان را که گفتم، ننه بیشتر پکر شد. در این موقع اصغر، پریده‌رنگ، از راه رسید. کتابش را روی جیبش گرفته بود و تو فکر سلام کرد. ننه گفت:

ــ علیک سرپنام. بیا ببینم جیبته.

اصغر لرزید. رنگش سفیدتر شد و ناگهان به گریه افتاد.

کتش را درآوردیم و گذاشتیم گوشۀ اتاق. سروصدای ما که بلند شد، همسایۀ اتاق کنار ما که پدر حسین، هم‌کلاسی اصغر، بود از زنش پرسید:

ــ این گریه و زاری مال چیزه، زن؟!

زن به شوهرش جواب داد:

ــ ای هی خبر نداری بدبخت! «بی» تو جیب کت نو اصغر گیر کرده. الان یک هفته اس! کجای کاری؟

***

شبْ سنگین، بی‌حال و گرسنه مثل بابام از راه می‌رسید و اتاقمان را پر می‌کرد. ساکت نشسته بودیم و جز نال‌نال آشورا و واق‌واق سگ‌ها چیزی به گوش نمی‌رسید. کت اصغر را با «بی» بزرگ میان جیبش کنار اتاق گذاشته بودیم. پدرم وقتی فهمید، چند تا سیگار پشت سر هم کشید. به عمو پیره خبر دادند که بیاید. عمو پیره و بی‌بی آمدند. دور هم ساکت نشستیم.

عمو پیره پرسید:

ــ چه شده، خیره؟!

ننه با شوربختی گفت:

ــ خیر بینی والا. الان یک هفته اس که یک بی به چه بزرگی تو جیب کت نو اصغر بدکردار گیر کرده.

عمو پیره نگاهی به کت، که جیبش مثل یک غدۀ بزرگ برآمده بود، کرد و با تندی به اصغر گفت:

ــ کاش «بی» تو روده‌ات گیر می‌کرد و از دستت راحت می‌شدیم.

و شروع کرد به لمس کردن غده.

من و اکبر آب دهانمان را قورت دادیم. اصغر گوشه‌ای ایستاده بود و می‌لرزید. ننه رو کرد به او و گفت:

ــ لابد کاسۀ کونت هم شکسته. چرا نمی‌نشینی مردۀ تون‌به‌تونی؟

اصغر گوشه‌ای نشست و کز کرد.

بابا مدتی با کت ور رفت و ناامید به عمو پیره گفت:

ــ حالا تکلیف چه می‌شه؟ آخه خوب نیس هر روز با این لِک[4] لای کمرش به مدرسه بره. توی مردم خوب نیس.

ننه با قهر گفت:

ــ بگذارین تا آخر سال همین‌طور بره تا توبه بکنه.

بی‌بی رویش را به طرف اصغر کرد و گفت:

ــ بچه به این بزرگی! چه کارهایی می‌کنه «بی» برای چیزت بود، شکمت سوراخ بشه، دل و جیگرت بیفته تو لگن.

عمو پیره گفت:

ــ یک چاقو بیارین ببینم.

بابام گفت:

ــ چه می‌خوای بکنی؟ کاری به دستمان ندی.

عمو پیره با غرور گفت:

ــ اگر علی ساربانه، می‌دانه شتر را کجا بخوابانه. لابد کاری می‌کنم.

بی‌بی، پیرنازی آمد و گفت:

ــ کت پسره را پاره نکنی، شرش ریشت را بگیره.

عمو پیره مثل اینکه چیزی نمی‌شنود، چاقو را از ننه گرفت. در حالی که دستش می‌لرزید، چاقو را از در جیب داخل کرد. زردیِ به دیده می‌شد. همه گردن کشیدیم و نگاه کردیم.

عمو پیره ناگهان دست از کار کشید و به ما براق شد و گفت:

ــ می‌گذارین یک کم نور چراغ بیاد یا نه؟!

و چاقو را در قسمتی از به که پیدا بود فروکرد و فشار داد. ناگهان چاقو سرید و از میان کت بیرون زد و…

آخ‌خ‌خ‌خ…

این آخ همۀ ما بود. چاقو یک طرف کت را پاره کرده بود.

بی‌بی بامچه‌ای[5] بر سر عمو زد. عمو پیره سرخ شد. «بی» بیرون آمده بود، اما چه فایده.

***

همه پکر نشسته بودیم. ننه سیب‌زمینی‌های پخته را پوست می‌کند. زن همسایه از در اتاق سرکی کشید و گفت:

تو را به خدا، کت اصغر چه شد؟

و چون قیافه‌ها را پریشان دید، بدون اینکه منتظر جواب باشد، رفت. صدایش شنیده می‌شد که به شوهرش می‌گفت:

ــ به نظرم این «بی» کاری به دستشان داد. یک کم از جایت تکان بخور برو ببین چه شده آخه ای مرد!

اکبر و اصغر گوشه‌ای نشسته بودند و پچ‌پچ می‌کردند. اصغر، به هر ترتیبی بود، «بی» را به چنگ آورده بود.

ــ پچ‌پچ… بش‌بش… بی‌بی…

ــ به‌به… بس‌بس…

اکبر آهسته می‌گفت:

ــ همه‌اش یک گاز می‌زنم به خدا. فقط یک گاز.

سکوت شد و ناگهان جیغ اصغر به هوا رفت. اکبر انگشت اصغر را همراه «بی» گاز گرفته بود.

بهانه به دست بابا آمد و توفانی از کتک بر سر آن دو فروریخت.


[1]. آبشوران، که به لهجۀ محلی آشورا می‌گویند، گنداب روبازی است که از وسط کرمانشاه می‌گذرد و در دو طرف این گنداب خانه‌هایی بنا شده است.

[2]. چنگ‌گول، نیشگون.

[3]. مشت.

[4]. کسر اول و سکون دوم، یعنی غده.

[5] . بمبچه، با تمام کف دست بر سر کسی زدن.

مطالب مرتبط

داستانی از صادق هدایت
ــ ارباب کجا؟... چمدونتو بده به من. ــ برو بابا... من خودم حمالم.
ـ آقای خودم آدم که پمپ نیس. یه دفه می‌بینی خسته شه و چرتش می‌بره.