از ناصر مؤذن
پیرمرد لنگ طناب بلندی را بالای سر انداخت. طناب دور لولۀ سربیرنگی تاب خورد که در میان ردیف لولههای باریک و کلفت از روی راهروی سیمانی میگذشت و پیت مچالهای که سنگین نشان میداد به آن بست.
چشمان قرمزش که از خواب سنگین بود با خندۀ بیتاب مستر ژرژ، فرنگی سرخرو، چین برداشت.
پای چشمهای علی ویس کبود و تهنشسته بود.
لبان پیرمرد استادکار با رعشه از هم باز شد. در میان بازی سایههای صورتش پیدا نبود که میخندد یا نفسنفس میزند.
با اشارۀ فرنگی، که حالا دیگر پشت یکی از ستونهای قطور و سیمانی پایههای مخزن آب نیمهپنهان بود، به راه افتاد.
سایههای رنگدار و نیمرنگ او پیرامون قدمهایش میرقصیدند و چراغهای درشت پرنور به خونسردی به گردنهای آهنی خویش آویخته بودند.
پیرمرد چند ریگ درشت از کنارههای سیمانی راهرو برداشت و توی پیت پر از سنگ ریخت. از مقابل مخزن آب که رد میشد از زیر چشم نگاهی به فرنگی انداخت. فرنگی با بیقراری کودکی که بازی جالبی را تهیه میبیند دستهایش را به هم میمالید و میخندید.
ابروان سیاه و چینهای پیشانی فراخ پیرمرد توی هم گره خوردند و دهنش بازماند. تنها دندان درشت و پهن پیشش در تاریکی دهن استوار بود:
«اسم شماها تو کتاب سگ هم باقی نمیمونه. اگه میدونستم استادکاری اینهمه مکافات داره اینهمه خودمو واسهاش بیحیثیت نمیکردم.»
آهنگ چرخش پمپها، موتورها و کمپرسورها گفتی با نتی پولادین به رشتۀ تحریر درآمده بود. پردۀ سنگین این آهنگ یکنواخت و دایرهوار، سرتاسر شب، کارخانه را در خود میپیچید. فقط فسفس بخار شیرگون که از لولهای نشت میکرد و در پرتو نور چراغها بهتندی محو میشد از این دایره بیرون میماند.
دست فرنگی از پس ستون سیمانی برافراشته بود. هیکلش بهتمامی در سایه بود و از برق گونههای چربش همان لبخند را میشد حدس زد.
موهای دستش موجی طلایی داشت و در هوا علامتی زرد کشید. پیرمرد همان طور که نشسته بود سر طناب را ول کرد.
پیت معلق روی راهروی سیمانی سقوط کرد.
صدای خشک چندشآوری بر صداهای دیگر غلبه کرد و علی ویس که روی چهارپایۀ آهنی به یکی از ستونهای لولههای فرار راهرو تکیه داده بود و چرت میزد از جا پرید. لحظهای وسط راهرو ایستاد و بعد به طرف انتهای آن دوید.
پیرمرد لنگ نشست و صورتش را لای زانوها برد و با کف دستهای لرزانش موهای براق خود را پنهان کرد.
فرنگی از توی سایه درآمده بود و با دو دست متشنج دلش را گرفته بود و قهقهههای پایانناپذیری سر داده بود.
علی ویس مردد با چشمان فراخ و مبهوت در حالی که سرش را به اطراف میچرخاند راهرو را از سر تا ته دوید و برگشت. به موتور پمپها دست کشید و حرارتشان را لمس کرد. به فشارسنجها نگاه دقیق کرد. دوید و رفت سراغ دیگ بخار. از آنجا با عجله دستکشهای کتانی را دست کرد و به کارگاهی که کمپرسورها مثل موجوداتی خشمگین و اسیر به زمین آنجا میخکوب شده بودند سر زد.
میان راهرو ایستاد. نفسش بهزور بالا میآمد. هیچ وقت در نوبت شب اینهمه ندویده بود. چشمهای قرمز با پلکهای بادکردهاش را به چراغ پرنور بالای سر خیره کرد و از گوشههای چشم او اشک در حاشیۀ بینیاش نشست.
فرنگی که خنده مجال حرف زدن به او نمیداد بالاخره به خندهاش مسلط شد و آمد با همان دست سرخی که برافراشته بود پشت خمیدۀ پیرمرد را کوفت و گفت:
کیلی کوبجانی، کیلی کوب. اوت ریپورت کوب برای شوما نویشت جانی! شیفت نهکابید، کیلی بد کارگر که کابید.[1]
پیرمرد لنگ که شقیقههای بهعرقنشستهاش را با دو کف دست میفشرد سر را بلند کرد و گفت:
«برو صاب. برو نمیخوام روتو ببینم. برو نمیخوام نگا تو روت بکنم.»
و وقتی حس کرد که فرنگی هنوز روی سرش ایستاده فریاد کشید:
ــ تو را خدا «جانی» از جلوم رد شد!
و سرش را بهتندی به زیر انداخت.
فرنگی نزدیک او، روی پنجۀ پا نشست و بهملایمت با صدایی خوبآلود گفت:
ــ «شوما» دیوتی کوب بلد آست ولی «ویس آلی» نو.[2]
لنگ فریاد کشید:
ــ دِ لامصب صاب گم شو از تو صورتم! کالباس گندۀ گه.
«ویسعلی» قدم میزد. بعد از اینکه مرتب به همۀ ماشینها سر زده بود هنوز از صورتش خوانده میشد که خرابیای را که به دنبالش میگردد هنوز کشف نکرده است.
دستکشها را از دست بیرون کشید و باز به دست کرد. بهتندی از پهلوی پیت گذشت و پایش به طنابی که به آن بسته بود گرفت. سکندری خورد و با نشیمن توی ریگهای کنار راهرو افتاد و کمرش را با دست چلاند. پیت یکسر مچاله شده بود. چند جای تنۀ آن پاره شده بود و پیچ و مهرههای زنگخورده و قلوهسنگهای درشت روی راهرو پخش شده بود. چشمهای قرمز ویسعلی درشت شده بود و مژه نمیزد. نالید:
ــ مشغلوم، بریدم، سیا شدم.
پیرمرد لنگ سرش را خوابآلود از میان زانوان بلند کرد و گفت:
ــ کاکا ویسعلی! منو ببخش.
ویسعلی لرزانلرزان سیگاری به لب برد و کبریت کشید. پیرمرد فریاد زد:
ــ علی ویس بچه شدی؟ چه داری میکنی؟
ویسعلی همان طور که سیگار میان لبهایش میلرزید گفت:
ــ بشاش برادر تو همۀ دخانیات ممنوعا.
استاد لنگ پریشان و ترسان به ویسعلی نزدیک شد و گفت:
ــ نه کاکا یه کاری دسمون میدی ها! لولۀ گاز نشتی داره.
ویسعلی با سیگار روشن میان انگشتهایش دوید برای سرکشی به فشارسنجها. او به دنبال صدای سقوط پیت ذهنش متوجه یک خرابی موهوم شده بود که نمیتوانست توی دستگاهها پیدایش کند. در چشمهای او عقربهها لرزش داشتند و فشارها پایین و بالا میرفتند. دستهای پشمالو و زیر چشم پفکردۀ او هم میلرزید. فرنگی از پشت پنجرۀ بزرگ و روشن اتاق کنترل راهرو را تماشا میکرد و میخندید. جزئیات ماجرا بهنوبت به خاطرش میآمد و با هر یادآوری نکتهای مضحکتر در این جریان کشف میکرد. او رویش را از راهرو گرداند و به ساعت برقی دیواری که دو و نیم نیمهشب را نشان میداد با خماری نگاه کرد.
ویسعلی لباسش را کند و لخت مادرزاد زیر دوش قرمزرنگ خطر[3] رفت. در گوشهای از کارخانه در سایهروشن وهمآلود خطوط سربی و پیچندۀ لولهها زیر دوش بیحرکت ماند. نسیم نیمگرم و خنک خطوط باریک و روشن آب را خنک میکرد و بر بدن ویسعلی تازیانههای رعشه میکوفت. سیگار در دستش شسته میشد. به سیگار چند پک زد و آن را پرت کرد. آب تلخ توتون توی حلقش رفت و به سرفه افتاد.
بطر شراب برندی روبهروی فرنگی نمنمک ته میکشید. پیالۀ دیگری خورد و سرش روی گردن خم شد. چشمهایش به هم آمد و چند لحظه به این حال ماند. انگار خواب دیده باشد چشمهایش را باز کرد و ندامتی تلخ به چهرهاش حالت داد. ولی تبسمی مؤدبانه بر لبانش نشست و زمزمهوار به انگلیسی گفت:
ــ وظیفه وظیفه است.
از پنجرۀ وسیع و طولانی مقابل میزش آسمان روبهرو را مینگریست که از میان شبکۀ لولههای سربی و دودکش قطور دیگ بخار تکهای از آن پیدا بود و اکنون به رنگ لاجورد نمدیده درآمده بود. حباب برافروختۀ خورشید، از بستر زلال و شرمگین سحر، گیج و خوابزده به بالا میلغزید.
ویسعلی سرتاسر شب را دیوانهوار در راهروهای سیمانی قدم زده بود و استادکار پیر در بیرون حصار کارخانه نشسته بود و او را تماشا میکرد. سرش را تکان میداد و کونهبهکونه سیگار آتش میکرد.
هوا روشن بود و فرنگی چراغهای کارخانه را خاموش میکرد.
ویسعلی ته راهرو به جعبۀ آهنی و قرمز آتشنشانی تکیه داد و با چشمان فراخ و خسته نشست و تکان نخورد. آرنج را به کلاف بزرگ لولۀ برزنتی آتشنشانی تکیه داده بود و چهار انگشتش را توی سر برنجی آن فروکرده بود. از گوشۀ لبهای نیمهباز او، آب دهن توی یقۀ او میچکید و پیشانیاش صاف و پریدهرنگ بود.
روزکارها که آمدند تا نوبت را تحویل بگیرند در اطراف ویسعلی حلقه زدند. پیرمرد لنگ آمده بود و پهلوی او نشسته بود و بازوی او را بهآرامی تکان میداد و با صدایی که از بیخوابی گرفته بود میگفت:
ــ بلن شو کاکا. روزکارا اومدن.
ویسعلی به مقابل، به ته راهروی سیمانی که در وسط آن پیت پر از سنگ شده بود خیره نگاه میکرد. انگشتهایش را از لوله بیرون کشید و چانهاش را طوری خاراند که آب دهن تمام پوزهاش را خیس کرد و ناگهان فریاد کشید:
ــ شمشیرم کجان؟ تا این خرگوشا رو بکشم!
دو دستش را به هم کوفت چنانکه جمعیت یکه خورد و با خندۀ بلندی گفت:
ــ هیفده تا گورخر با هم عروسی کردن. چطوره؟
و به چشمهای جمعیت نگاه کرد که نظر دهد و با دست به رانش کوفت و گفت:
ــ به خدا قسم.
یکی از روزکارها یواش به پیرمرد لنگ گفت:
ــ نامردا، بازم شیلنک آب رو کردین تو جیبش؟
جوان باریکاندامی که تعمیرکار بود سرش را تکان داد و پخپخکنان رو به جمعیت کرد و گفت:
ــ چقد بش گفتیم علی ویس با این چرت زدنت کاری دس خودت میدی ها!
و با عصبانیت ادامه داد:
ــ بابا از این یه دقه چرت لامصب بگذر؟ ولش کن، نمیتونی؟
کارگر جوانی که با انگشتها حریصانه ریش بلندش را میخاراند به چانۀ ویسعلی خیره شد و در جواب تعمیرکار گفت:
ــ آقای خودم آدم که پمپ نیس. یه دفه میبینی خسته شه و چرتش میبره. همه که نباد تا صبح نخوابن، یکی اقلن باید یه جور دیگه باشه.
استادکار روزکارها با چشمان پفکرده و خوابآلود اعتراض کرد:
ــ آخه برادر این حرف نشد. یه دفه دیدی یه موتوری تریپ[4] کرده اون وخ پدر همه رو درمیارن. از سر تا ته دسگاه رو دادگاهی میکنن. مگه کشکه؟
پیرمردی که لباس کار نیلیاش نخنما شده بود با تعجب به استادکار نگاه کرد و گفت:
ــ این چه حرفیه؟
ویسعلی پشت جعبۀ قرمز آتشنشانی ایستاد. دستهایش را روی سطح شیبدار آن گذاشت و گردنش را بالا گرفت شبیه ناطقین. به حوضچۀ مستطیل بزرگی که جعبۀ قرمز به آن مسلط بود اشاره کرد و با مشت کوفت روی جعبه. چشمهایش را بهنوبت به شیرهای عظیمی که توی حوضچه بود دوخت. از کنار دستهها که شبیه سکان کشتیهای بزرگ نفتکش بودند روغن تریاکیرنگی نشت میکرد و روی کف ریگزار حوضچه میچکید.
ویسعلی پشتش را به جمعیت کرد و مشتش را بالا گرفت و گفت:
ــ اعضای محترم هیئت… نه خدایا… حضار محترم، با اجازه از حضورتون… زنده باد…
با خندۀ صداداری به طرف جمعیت برگشت و گفت:
ــ بچهها آورده تون؟[5]
رویش را به حوضچه برگرداند و ادامه داد:
ــ از اینکه… در این مجلس… سُرور و جشن به خاطر… بنده که ویسعلی باشم… تشریف آوردین… از یکیک شما ممنونم.
با انگشتهای لرزان به یکیک شیرها اشاره کرد:
ــ شما خوب میدونین که بنده… در مدت خدمتم تو این کارخونۀ مؤسسۀ معظم… سعی کردم که کارگرا و کارمندام… ازم راضی باشن.
ــ بیچارۀ بدبخت.
ــ … و هرچه تو بازوم بوده… کوشش کردم… تا به خواستههای شماها… نمیدونم چی… وظیفهام را… به نحو احسن انجام بدم. هورا.
شروع کرد به کف زدن و با کف دست به دهن میکوفت تا صدای هلهله و هورا دربیاورد.
ــ متشکرم… آقایون خیلی متشکرم، ابراز احساسات… شماها… مایۀ رضایت… بنده و بندهزاده… است یا به قول صاب آست…
جمعیت گاه تبسمی بر لب داشت و در هیئت کلی قیافۀ آدمی را پیدا کرده بود که در مقابل عزاداری مضحکی قرار گرفته باشد.
دهن ویسعلی کف کرده بود. نیمتنهاش را روی سطح شیبدار جعبه خواباند و سرش را بالای شیرها گرفت و بو کشید و گفت:
ــ متأسفانه… باید عرض کنم… که صاحب ما… بلانسبت شما از این فسفس… شماها… ناراضیه میگه… این نشتیها… عطسه میآره… میبخشین ها؟
رو به جمعیت کرد و گفت:
ــ بچهها چطور بود؟
خندهاش را فروخورد و شق و جدی کنار جعبه ایستاد و ادامه داد:
ــ چون بنده… از جانب شما… به مأموریت مهمی… میخوام برم… اینه که گفتم یه عکس دسهجمعی با هم بندازیم.
از کنار جعبه که راه افتاد که از پلههای عمودی حوضچه پایین برود استادکار لنگ بازویش را چسبید و داد زد:
ــ علی ویس! تو را پیغمبرت دیونهمون نکن.
علی ویس نگاه آرام و نافذ و خستهاش را به او دوخت. پیرمرد لنگ بازویش را ول کرد و پسپس رفت و زیر لب غر زد:
ــ خدایا خودت رحم کن.
ویسعلی پشت جعبه رفت و با مشت روی آن کوفت. جمعیت مبهوت بود و گفتی دارد ماجرایی را تا به آخر دنبال میکند و سکوت کرده بود.
ــ از حضار محترم… تقاضامندیم… شلوغش نکنن.
فرنگی تلوتلوخوران به طرف حوضچه میآمد. استادکار روزکارها با دیدن او بهعجله گفت:
ــ بچهها چرا کارو تحویل نمیگیرین؟
تعمیرکار بهآرامی دور شد و جوان ریشو یک شیر بزرگ را باز کرد.
فرنگی پشت سر ویسعلی ایستاد. دستها را به کمر زد و پاها را از هم باز کرد. پیرمرد سرزنشکنان گفت:
ــ صاب دیدی چه سرش آوردی؟
فرنگی سیاهمست با دست او را پس زد و فریاد زد:
ــ شتاپ.[6]
ویسعلی از فریاد فرنگی یکه خورد و برگشت و به صورت فرنگی خیره شد و لبخندی ملایم کنار لب کفکردهاش نشست و بیاختیار شروع کرد به درجا زدن. سلام نظامی محکمی داد مثل سربازان. در حالی که دستها را به پس و پیش پرتاب میکرد سر را بالا برد و خواند:
ــ «لف… رایت.»[7]
«لف… رایت.»
«علی… حسین.»
«تهتهتا… ریزه سن.»
«هیچی نگو… فهمهسم.»
«هیچی نگو… فهمهسم.»
«صاب اومی… ترسهسم.»
«صاب اومی… ترسهسم.»
«لف… رایت.»
روی پاشنۀ چپ عقبگرد کرد و به جلو رفت و پشت صندوقچۀ قرمز به درجا زدن ادامه داد.
جمعیت حلقۀ دور ویسعلی و فرنگی را تنگ میکرد.
چند روز بعد ویسعلی را دستوپابسته به تیمارستان همدان بردند و فرنگی را به بیمارستان.
1345
[1]. خیلی خوب، اوت (آگوست) گزارش خوبی برای شما خواهم نوشت. نوبت کار نباید بخوابد. کارگری که خوابید خیلی بد است.
[2]. شما وظیفه را خوب بلدی ولی «ویس علی» نه.
[3]. دوش آب است برای موقعی که برای کارگری خطری پیش آید.
[4]. از کار افتادن.
[5]. بچهها خوشتان آمد؟
[6]. خفه شو.
[7]. این شعر نشان میدهد که ناطوران تازهاستخدام روستایی در جنوب در حال مشق هستند زیر نظر یک فرنگی. توتونهای یکیشان از کیسهاش که به کمرش بسته در حال ریختن است. دیگری او را یادآوری میکند تا توتونهایش را جمع کند.
«چپ… راست.»
«چپ… راست.»
«علی… حسین.»
«توتونها… ریختند.»
«هیچی نگو… فهمیدم.»
«هیچی نگو… فهمیدم.»
«صاحب اومد… ترسیدم.»
«صاحب اومد… ترسیدم.»
1 دیدگاه دربارهی "داستان «نوبت شب»"
سلام.
درست فهمیدم؟ اخرش این مردک (فرنگی) کتکی مفصل خورده ؟ نوش جانش!
چقدر داستان خوبیه از وضعیت غیرانسانی ایجاد شده برا کارگرا. که اونا رو تا مرزهای دیوانگی می کشونه. و چقدر این شرایط غیر انسانی هنوز حی و حاضره .
چقدر خوب که شرایط غیرانسانی امروز که استواره بر سود حداکثری کارفرماها و سرمایه دارها، زیر سوال بره. نقد بشه. تا در وقتش شکسته هم بشه به سمت دنیای عاری از استثمار کارگران و زحمتکشان.