
EPA
دستم را سایهبان چشمم میکنم. دریچهی چشمم که از بیخوابی کوچک شده را تنگتر میکنم تا با وضوح بیشتری ستونهای دودی که زمین را با خطوط سیاهی به آسمان دوختهاند ببینم. سرم را به سمت چپ و راست میگردانم. دیگران هم تاکتیک من را پیش گرفتهاند. همهی دستها سایبان چشمان شدهاند. تقریبا این اولین بار در کارخانه است که ساعت استراحت نیست ولی همه توی حیاط کارخانهاند. ساعت چای خوردن نیست ولی همه گوشیبهدست اینور و آنور در جستجوی جایی با آنتن و قدرت اینترنت بیشتر هستند. معدود دفعاتی است که کامران همکار جوانمان اصلا در پی اخبار است. همیشه میگفت من آدم سیاسی نیستم و با سیاست کاری ندارم. میگفت پیگیری اخبار بد و انرژی منفی که با خود به همراه دارد او را از رسیدن به موفقیت دور میکند. ما که نفهمیدیم چه موفقیتی ممکن است برای یک کارگر وجود داشته باشد اما متاسفانه در این روزها روح همین سیاستی که کامران با آن کاری نداشت در جلد بمبافکنی رفته و صدای سفیرش پردهی گوش را میدرد. حالا سیاست بیشتر از قبل، آن هم خیلی خیلی بیشتر از آن چیزی که فکرش را میکرد با کامران کار دارد. تازه رو کرده به همکار بغل دستیش و میپرسد:
– از کدوم سایت این خبرهایی که میگی رو دنبال میکنی؟
روزگار عجیبی است. داش کریم که مدام پیگیر اخبار بود و دوست داشت به عنوان مرجع آخرین خبرها به چشم همه بیاید هم شوکه شده. هیچ وقت فکرش را هم نمیکرد که خبرهای چند ماه پیش با عنوان حملهی اسرائیل به محلهای در غزه یا پادگانی در سوریه تبدیل شود به خبر حملهی ارتش همان کشور به تجریش و چیتگر و ولیعصر و کرج و … . پیش از اینها بعد از خواندن آن خبرها سرخ میشد و میگفت:
– آخه بچهی تو غزه و فلان مرد ریشو تو سوریه به ما چه ربطی داره؟ ما زرنگ باشیم گلیم خودمونو از آب بکشیم بیرون. انقدر که به فکر اوناییم به فکر خودمون نیستیم.
متاسفانه ربط غزه و سوریه و عراق و یمن و لیبی و … هم در قامت خنجری تیز درآمده و حالا بیخ شاهرگ گردنمان را نوازش میکند.
اولین بار است که کار خوابیده. آن هم از طرف کارگران. کارگرانی که ترسان از وضعیت به دنبال چارهای میگردند و ایکاش ایکاش گویان گذشتهشان را مرور میکنند. تنها چندتایی از سرپرستها گوشی به دست توی حیاط میچرخند و به کارگران یادآوری میکنند که تا آمار امروز را نزنند خبری از خانه رفتن نیست. از انگشت شمار دفعاتی است که همهی کارگران یک دست تهدید سرپرستان را به هیچ گرفتهاند. جنگ که فقط خرابی به بار نمیآورد. این شجاعت و اتحاد چندساعتی نیز روی دیگری از جنگ است. جنگ که فقط ترس و استرس نمیزاید بلکه اتحاد و همدلی هم میآفریند. ای کاش این روحیه همیشه وجود داشت.
گوشهی دیگری از حیاط را که نگاه میکنم مجتبی و نظیر کارگران افغانستانی کارخانه را میبینم. گوشهای کز کردهاند. جرات ندارند قاطی بقیه شوند. توی چهرهشان غمی به درازای مسیر کابل تا تهران موج میزند. چند ماهی است که اینجا کار میکنند. خدایی از همهی ما زحمتکشترند. سختترین کار کارخانه که نظافت مرتب کورههای دود گرفته است در انحصار افغانهاست. البته نه اینکه آنها انحصارگرانی باشند که این کار را از چنگ کارگر ایرانی درآورده باشند، بلکه از بس تمیز کردن کورهها کار سخت و زیانآوری است که کارگر ایرانی تن به آن نمیدهد. کارگر افغان، آنهم از نوع غیرمجازش، نیروی بسیار ارزانی است که اگر هم در این کار بمیرد، سرمایهدار ایرانی حتی لازم نیست دیهاش را پرداخت کند. کار سخت، دستمزد بسیار پایین، نداشتن بیمه و هیچ مزیت کاری و چپانده شدن در پشت پالتهای مواد در انبار کارخانه برای اینکه نکند سرمایهدار کارخانه برای به کارگرفتن آنها جریمه شود از شرایط کارعجین شده با افعانهاست.
پیش از این با نظیر و مجتبی و بعضی از همکاران افغان دیگر همصحبت شده بودم و از کشورشان پرسیده بودم و از حضورشان در ایران حرفهای زیادی زده بودیم. کنجکاو شدهام که در این وضعیت یک کارگر افغان به چه میاندیشد؟ یک لحظه پرندهی فکر میشوم و از چشمان بادامی شکل نظیر به آسمان اندیشهش پر میکشم. حیف که زبان افغانستانی بلد نیستم وگر نه میتوانستم فکرش را بهتر بخوانم. نظیر دارد با خود فکر میکند:
– اولین خاطراتی که از کودکی در خاطرم ثبت شده بازی با خمپارههای عمل نکردهی ساخت آمریکا بود که در حواشی شهر کابل مثل نقل و نبات پیدا میشد. برادرم و چندتایی از پسرعموهایم را در یکی از عملیاتهای انتحاری در مرکز شهر از دست دادم. خواهران جوانم را پدر در گوشهای از طویله پنهان میکرد تا مبادا دست افراد طالبان به آنها برسد. مادر باردارم از گرسنگی حاصل از فقر و قحطی ناشی از جنگ و بیکاری پدر رنگ به چهره نداشت و با اینکه هفت ماهه باردار بود شکمش به اندازهی بارداری سه ماهه بالا آمده بود. آخرش هم دخترش بعد از زایمان وقتی فقط دو ماه داشت از بیماری، فقر و نبود بهداشت مُرد. مادرم برای آن نوزاد بیگناه دریایی از اشک ریخت. معتقد بود بچهها چیزی از جنگ نمیدانند و همیشه قربانی آن هستند. به نظرش دنیا اصلا جایی نبود که عدالتی در آن وجود داشته باشد. مرگ آن خواهر کوچولوی معصوم پدر و مادر را مطمئن کرد که باید خیلی زود از این کشور جنگ زده خارج شد. ایران نزدیکترین گزینه بود. جانمان را در دست گرفتیم و از مرز رد شدیم. ولی این اتمام رنج و مصیبت نبود. در تهران قطعا از دست موشکهای آمریکایی در امان بودیم. همینطور برادر کوچکم که در ایران به دنیا آمد دیگر نمرد. ولی زندگی همچنان سخت میگذشت.
خود کارگران ایرانی هم از کمبود حقوق و بیکاری و مشکلات آموزش و بهداشت و درمان رنج میبردند و گله میکردند چه برسد به ما کارگران افعان غیرمجاز که مگر خیریهها به دادمان میرسیدند. سختترین کارهای موجود به ما رسید. تا به امروز سرنوشتمان این بوده است. ساعتهای طولانیای کار میکنیم و حقوق به شدت پایینی نصیبمان میشود. حتی در کارخانههایی کار کردهایم که صاحبانش بعد از مدتی کار، ما را بیرون کردهاند و حتی هزارتومن حقوق کف دستمان نگذاشتند و وقتی اعتراض کردیم با تهدید به اینکه: «زنگ میزنم نیروی انتظامی جمعتان کند و ببرد همان جهنمی که از آن آمدهاید» روبه رو شدیم و دستمان به هیچ جا نرسید. به چشم ایرانیها هم به عنوان افرادی نمایان شدهایم که آمدهاند و جا را برای کارگر ایرانی تنگ کردهاند. در صف نانوایی بعضیهایشان سرمان داد میزنند که شما نان یارانهای ما را میخورید و در مترو مجبورمان میکنند از روی صندلی بلند شویم. حتی عامل افزایش همیشگی اجارهخانه را هم ما میدانند. شاید حق دارند چون هیچوقت خانههای دستهجمعی اجارهای ما را که اصلا فضای خصوصی برای کسی را ندارد از نزدیک ندیدهاند. البته که همهشان اینگونه نیستند و برخیشان ما را به عنوان مهمان خود پذیرفتهاند ولی کم نیستند خاطرات اینچنینی ما. هیچ وقت جرات نکردم رودرروی یکیشان وایسم و بگویم که برادر یا خواهر من، من اگر کشورم جای زندگی بود که مرض نداشتم این همه سختی و حقارت بکشم. ای کاش میتوانستم حرف دلم را بهشان بزنم.
کاش داستان به همین جا ختم میشد. همای بیسعادت جنگ در تمام خاورمیانه پر میکشد و ما را از کابل تا تهران دنبال کرده است. همه جای خاورمیانه طعمهی چیزی شده که ما افغانها خوب آن را زیستهایم. امپریالیسم. نمیدانم معنی درست و دقیق آن چیست ولی از بچگی از پدرم و عموهایم میشنیدم. مادرم هم حتی با تلفظ اشتباه از آن صحبت میکرد. وقتی از او میپرسیدم که امپریالیست یعنی چه آهی میکشید و میگفت همین آمریکا و کشورهای غربی که برای منافع خودشان کارگر افغانی و ما خانوادههایشان را به خاک سیاه نشاندهاند. در افغانستان لازم نبود که حتما استاد رشتهی علوم سیاسی باشی تا بدانی امپریالیسم یعنی چه و از آن استفاده کنی. هر فرد بیسوادی هم که یک روز در افغانستان زندگی میکرد میفهمید منظور از آن چیست.
حالا که سایهی جنگ روی ایران هم افتاده باید فکر جای دیگری بود. به کدام کشور پناه ببرم. سفر به اروپا شاید تنها راه باقیمانده باشد. قطعا خیلی از برادران ایرانی هم از این پس در این مسیر همسفر ما خواهند بود. امیدوارم آنجا جای بهتری برای ما جنگزدههای خاورمیانه باشد. راستی امپریالیسم در اروپا دست از سرمان برمیدارد؟ به نظرم خوش خیالی است.
افکار نظیر با صدای بلندِ تشرِ یکی از بچهها پاره میشود و پرندهی فکر من از این آسمان بلند سقوط میکند. کاش این فکر به این زودی پاره نمیشد. تا به حال این همه حس همسرنوشتی به یک کارگر افغان نداشتم. صدای عمو باقر بود که سنگی سخت شده بود تا به شیشهی فکر من و نظیر برخورد کند. عمو باقر خبری خوانده بود که چند تبعهی غیرمجاز که برای موساد جاسوسی کردهاند را گرفتهاند. عصبانی شده بود و برای اینکه نظیر و مجتبی خوب و واضح بشنوند فحش ناموسی نثار هر چه افغانستانی کرده بود. نظیر سرخ و سفید شد و یک قدم عقب رفت و سر به زمین دوخت. ولی مجتبی اینبار تحمل نکرد و با همان شرم همیشگی چند کلمهای از خودشان دفاع کرد:
– عمو باقر همهی افغانها که اینطور نیستند. من و نظیر و هزاران خانوادهی افغان دیگه هستیم که مثل شما کارگریم و نون بازومونو میبریم سر سفرهی زن و بچه. چرا فحش میدی؟ مگه تو ایرانیها جاسوس نبوده؟
دم مجتبی گرم. دوست داشتم بیشتر صحبت کند اما حیف که عمو باقر نگذاشت کلام مجتبی تمام شود و با نعرهای به سویش خیز برداشت و گفت:
– دهنت رو ببند تخم حروم افغانی. هرچی میکشیم از دست شماست.
بچهها نظیر و مجتبی را به جایی دیگر بردند که نکند زدوخوردی شکل بگیرد. بین کارگران بحث و بگومگویی راه افتاد. دو جناح شکل گرفت که یکی در دفاع و یکی دیگر بر علیه افغانها بود.
یکی از همکارانمان جواب خوبی به عمو باقر داد:
– عمو جان این بیچارهها پا به پای ما تو کارخونه کار کردن. هر مشکلی ما داشتیم این دوتام داشتن. خیلی بیشتر از مام مصیبت کشیدن. خیلی چیزهامونم شبیه همه. اینا جنگ زدهان و مام جنگ زدهایم. ما و اینا فقط شکل چشمامون با هم فرق داره. چرا باید بیفتیم به جون هم؟ مجتبی راست میگه مگه همه جاسوسا افغان بودن؟ مگه جاسوس ایرانی نداریم؟ خودفروختگی از بدبختی و نداشتنه نونه. ایرانی و غیر ایرانیم نداره. این بیچارهها که بیشتر تو معرض بدبختین بیشتر هم ازشون سواستفاده میشه. از طرفی فکر کردی موساد اومده به اینا گفته بیا با ما علیه ایران و ایرانی همکاری کن؟ نه پدرآمرزیده. یکی تو یه پوششی که لو نره چیزی که خواسته مثل یه لوکیشن یا هر چیز دیگهای رو از اینا خواسته بابتشم یه پولی داده. خب ممکنه اینام گول خورده باشن. اصلا شاید هم بعضیاشون بیشرفی کردن و میدونستن دارن برای موساد کار میکنن. ولی چرا همهشون رو یه کاسه میکنی؟ عین این میمونه که یه جاسوس ایرانی پیدا کنی و بگی همه ما ایرانیها بیشرف و وطنفروشیم. عمو باقر اگه جنگ کِش پیدا کنه حتما من و تو هم یکی از همین نظیرها و مجتبیها میشیم. در به درِ یه مملکت دیگه. این بیشرفا هم تا تونستن تو این سالها به این بیچارهها بدبختی چشوندن چاپیدنشون و الانم که هوا پس شده برای اینکه بیعرضگی خودشون رو بندازن گردن یکی دیگه دیواری کوتاهتر از افغانها پیدا نکردن.
حرف راست جواب ندارد. تا موقعی که افغانها در کشور خودشان بودن مورد ظلم اربابان افغان و آمریکایی، هر دو باهم بودند. از روزی هم که به ایران آمدهاند سرمایهدار ایرانی نفسشان را بریده از بس ازشان کار کشیده. به قول خودش امپریالیسم هم حتی در ایران بیخیالشان نشده. و این تمام اشتراکاتیست که هرکارگری از هر ملیتی در هر جای دنیا باشد با آن دست و پنجه نرم میکند. چه زیبا بود دفاع کارگر ایرانی از کارگر افغان که این همکارمان به زیبایی آن را به انجام رساند.
تلفنها مدام زنگ میخورد. خانوادهها پشت خط بودند. همه از خبرها و صداهای انفجار ترسیده بودند. پیشنهاد همه این بود: چند روزی برویم شهرستان تا آبها از آسیاب بیفتد. همسر من هم این نظر را داشت. بحث بین همکاران در گردش بود و سوال این بود که صاحب کارخانه کار را میخواباند یا نه. نمیشود که کار را خواباند. بالاخره یک قسمت از تولید کشور در دست ماست. ما اگر بترسیم و فرار کنیم و بقیهی کارگران هم اگر این کار را کنند که جریان زندگی جامعه روی هوا میرود. اصلا آدم حس خوبی به رفتن نداشت. کار و زندگی و خانه را رها کنی که چه شود؟ اصلا برای چند روز؟ تا به کی؟
این فکرها و بحثها در جریان بود تا لحظهای که حرفهای تکان دهندهای در مورد صاحب سرمایهی کارخانه بین کارگران پیچید. راست یا دروغ مشخص نبود. گویا دست به دست چرخیده بود تا از بالادستیها به کارگران برسد. ما خبر را از تیمور شنیدیم:
– میگن اکبری دست زنشو گرفته تا از مرز زمینی بره ترکیه و از اونجا با هواپیما بره کانادا پیش بچههاش. به اون یارو مدیر منابع انسانی، کی بود اسمش؟ آها عبدی هم سپرده که خودت هر تصمیمی لازمه بگیر.
خبر واقعا تکان دهنده بود. در حالتی که اسرائیل تهدید به زدن زیرساختهای صنعتی کرده بود و احتمال از هم پاشیدن هر آن تمام جامعه و تولید وجود داشت سرمایهدار ما که سالهای زیادیست اجدادش و خودش از زحمت کارگران پروار گشته فقط به فکر فرار بودند و بس. آنقدر در این سالها اندوخته و در کانادا سرمایهگذاری کرده بود که با سرعت بالایی میتوانست سرمایه و زندگیش را از خطر دورکند و به آنجا منتقل کند. البته این را هم بگویم که در تمام این سالها زندگی و عشق و حال خود را در همان کانادا بسته بود و ایران را جای زندگی نمیدانست. به ایران به چشم زمینی بایر مملو از نیروی کار مفت برای کشت و درو کردن سود مینگریست. حالا هم که جنگ اتفاق افتاده بود یک ذره نه به فکر ایران بود و نه به فکر کارگر ایرانی و نه حتی به این فکر میکرد که چرخهی معاش نبایستی از کار بیفتد. نباید مردم از گرسنگی بمیرند.
تیمور حتی خبر داشت که مدیران ارشد کارخانه هم بساط خود را جمع کردهاند و فلنگ را بستهاند. گویا اخبار صحت داشت و شایعهای درکار نبود. ولولهای به پا شد. نظر بچهها این بود:
– خود صاحب کارخونه ملکشو ول کرده و در رفته. چرا ما کارگرا که از کارخونه فقط کار پدر درآر نصیبمون میشه بمونیم؟
در چشم به هم زدنی کارگران به سمت رختکنها رفتند تا آمادهی برگشت به خانهشان شوند. هیچ کس منتظر تصمیم مدیر منابع انسانی نشد.
***
همه همسایهها داشتند بار میکردند و پارکینگ خانه یکی یکی از ماشین خالی میشد. آقای مظفری همسایهی روبهروئیمان را در راهپله دیدم. چند تایی پتو بغچه کرده بود و به دوش میکشید. مظفری رو کرد به من و گفت:
– ترامپ هشدار تخلیهی تهران رو داده. وضعیت پمپبنزینهام نامعلومه و ترافیک خروجیهای تهران هم وحشتناک. ممکنه تو راه بمونیم. واسه همینه چادر و پتو میبریم که مبادا تو مسیر گیر کنیم. شمام نمونین. هرچی زودتر برید بهتره. نکنه راهها رو بمباران کنن. اگه تاسیسات هستهای رو بزنه تشعشعاتش تو تهرانم میپیچه. به من گوش کن. من با اجازهت برم.دیره و راه دور. خدانگهدار.
این صحنهها را پیش از این در مستندها دیده بودم. تصاویر تکان دهندهای را که یک آوارهی جنگ مقداری محدود از وسایل شخصی خود و خانوادهاش را به دوش میکشد. چه با ماشین و چه با دستان خالی. این آوارهها خیلی هم از نظر مکانی و زمانی از ما دور نبودند. مثلا همین چندماهه پیش در سوریه. آن زمان که این تصاویر را از قاب تلوزیون میدیدم هیچوقت گمان نمیکردم که روزی در تهران شاهد آن باشم. درست یادم هست که شبکهی تلوزیون را عوض میکردم تا مبادا احساساتم خدشهدار و شبم خراب شود. الان ولی به شکل زنده شاهد این تصاویر بودم و دیگر کنترل تلوزیون زندگی در دستان من نبود که صدای جنگ و آوارگی را خفه کنم.
در وسط یک روز کاری که تقریبا پشه در محلهی کارگرنشین ما پر نمیزند غُلغُلهای به پا بود. پیش از این هم خبر آمده بود که جادهی تهران-قم را زدهاند و این ترس که ممکن است در راه طعمهی ضربات ارتش اسرائیل شویم نیز به ترسهایمان افزوده بود. لحظات سختی را سپری میکردیم. میدانستیم که ماندن به صلاح نیست. رفتن هم حس خوبی نداشت. انگار داشتیم همه چیزمان را به دست آب میسپردیم. از طرفی نرفتن هم فایدهای نداشت. در جنگی فروافتاده بودیم که ما هیچ نقشآفرینیای را نمیتوانستیم در آن داشته باشیم. راستی ترامپ و نتانیاهو مگر قرار نبود برای ما آزادی به ارمغان بیاورند پس چرا حالا خانه به دوشمان کردهاند؟ مگر وعدهی پیشرفت و داشتن کشوری قدرتمند را به ما نداده بودند پس چرا نقشهی تخریب زیرساختهای حیاتی جامعهمان را میکشند. گویا این وعدهدادنهای دروغ فقط مختص جمهوری اسلامی نیست. باید از سایر مردم خاورمیانه نتیجهی وعدههای آمریکا و اسرائیل را پرسید.
***
12 روز از جنگ گذشته و آتشبس شده. چند روزی است که بر سر خانوادههایمان آوار شدهایم. خجالتِ این سربار شدن فقط برایمان مانده و دستمان روی سفرهی فقیرانهی پدرانمان با شرم دراز میشود. حقوق این تعطیلات جنگی هم پریده و سختتر از هر ماهی زندگیمان را سپری میکنیم. صاحب کارخانه ولی با پول زحمتی که ما سالهاست در آن کارخانه کشیدهایم زندگی متفاوتی از ما را در آن سوی دنیا تجربه میکند. میدانیم که او هم دل توی دلش نیست و نگران است. البته نگرانیش هم از جنس نگرانیما نیست. اگر ما نگران بیکاری و بیپولی و از دست رفتن کشورمانیم او نگران قطع شدن منبع سودش است. برای یک انگل هیچ چیز سختتر از کندهشدن از تنِ صاحبِ خون نیست. حتی فرارمان هم متفاوت است. فرار ما موقتیست و ناچاریم باز به خانههای اجارهایمان برگردیم حتی اگر باز موشکباران شویم. اما او فراری کرده که اگر سرمایهاش را در خطر ببیند دائمی میشود. قبل از اینکه موشک دوباره ببارد سرمایهاش را که درواقع دسترنج ماست ولی به نام او، میفروشد و میزند به چاک.
باید بار کنیم و به خانهمان برگردیم. این جنگ کوتاه درس خوبی به ما داد. نجاتدهندههایمان یکی یکی رنگ باختند. صاحبکاران به بهشتهایی که برایشان ساخته بودیم فرار کردند. آنهایی هم که مجال فرار پیدا نکردند به بهشتکهای داخل ایرانشان گریختند. دولت هم که از پسِ نجات خودش برنمیآمد و برعکس هارت و پورت زیادیش دیدیم که چگونه آسمان ایران را از دست داده بود. حتی در محافظت از سران و فرماندههای خودش هم بند را آب داده بود. حفاظت از جان و زندگی ما پیشکشش. پیش از جنگ هم دولت ما نبود. دولتی که حتی نام هر سالش را حمایت از سرمایهداران میگذارد و تحقق این هدفش فقط از راه فقر و فلاکت بیشتر ما کارگران محقق میشود، دولت ما نیست و دولت همان سرمایهدران است. آمریکا و اسرائیل هم که خود را فرشتگان نجات شهروندان ایرانی معرفی کرده بودند دیدیم که فرشتگان شر هستند و برای منافع خودشان دارند جامعهمان را به نابودی میکشانند. هنوز هم خطرشان از سرمان کم نشده. نجات دهندهای باقی نمانده جز خودمان. منظورم از خودمان ملت نیست. چون خوب دیدیم که ملت هم دروغی بیش نیست. دروغ است که ما کارگران و آن صاحبان کارخانهها و سرمایهدارن یک ملتیم. جنگ بیش از پیش نشانمان داد که ما و آنها یک ملت نیستیم. اگر میهن و ملت یعنی هم سرنوشتی، تمام کاگران ایران و خاورمیانه و جهان که فقر و بیچارگی و جنگ سرنوشتشان است هممیهنان مناند. لعنت بر سرمایهداری که خود را هموطن من بداند.
نجات دهنده خود ما کارگرانیم. بایستی برگردیم. باید چرخ کار را بگردانیم. این جنگ شاید تمام شده باشد ولی ضمانتی نیست که جنگ دیگری شروع نشود. تولید جامعه ممکن است متوقف شود. ممکن است تولید آب و برق و گاز و بنزین و نان و تمام مواد خوراکی متوقف شود. ما کارگران بایستی آموزش بینیم که تولید را مثل قبل از جنگ بچرخانیم. ماییم که چرخ تولید را پیش از این هم گرداندهایم و بایستی بتوانیم ادامه دهیم. دلمان به آموزش و درمانی خوش بود که بخش ضعیف دولتیاش در صورت از بین رفتن جمهوری اسلامی از هم میپاشد و بخش خصوصیاش با اولین صدای انفجار تعطیل شد. شاید لازم باشد خانوادههایمان درمان و آموزش را در زمان جنگ به عهده بگیرند. همانطور که پیش از آن هم آن ها آن را به دوش میکشیدند. فقط با یک تفاوت که کارمان پیش از آن در خدمت آنان بود و از این پس فقط در خدمت خودمان. چه طوریاش را دقیق نمیدانم. شاید بایستی کار گذشته را این بار جدیتر ادامه دهیم. قبل از جنگ تصمیم گرفته بودیم که در کارخانه جمعی از همکارانمان را به نمایندگی انتخاب کنیم تا پیگیر خواستهها و مطالبات ما باشند. شاید این جمع اگر پیش از جنگ تشکیلشده بود میتوانست در جنگ و پس از آن هم مطالبات ما را پیگیری کند چه از کارفرما و چه از دولت. نمیدانم از پسش بر میآمد یا نه. ولی قطعا از تمام آن نجات دهندههای پوشالی بهتر عمل میکرد. نجات دهندهای از ما برای ما.
4 دیدگاه دربارهی "«نجاتدهنده»"
بسیار زیبا تمام آن چیزهایی که در این مدت در ذهن من هم پرسه میزد را نوشتید. چقدر خوب حال این روزها را پیوند زدید به آنچه باید انجام داد، به تنها چیزی که میتواند جامعه را نجات دهد، و به امید.
متن عالی بود و آگاهی بخش ،
این حسه همکاری و هم سرنوشتی در چنین مواقعی بیشتر خودشو نشان میده و امکان تقویت داره ،ولی ای کاش که همیشگی باشه
درود بر شما و قلم گیرایتان✌️
بهترین متنی بود که تو این مدت خوندم
واقعا دستمریزاد
و چقدر خوب بحث کارگران افغانستانی رومطرح کردید، و با چه قلم و ادبیات خوبی نوشتید
توانتون رو ستایش می کنم